***
بارون شدید شده بود، صدای برخورد قطراتش به سقف ماشین، انگشتهای تهیونگ که بین انگشتهاش جا خوش کرده بود، فضای خوشبوی ماشین که به لطف تن بَبرش به وجود اومده بود، حضورش کنار تنها عشق زندگیش، همه ی اینا لبخند به لب جونگکوک اورده بود،
زندگی ای که الان میکرد، تنها چیزی بود که تمام این 24 سال ارزوش رو داشت،اینکه عاشق باشه، به عشقش برسه و اونو تمام و کمال در کنار خودش داشته باشه، متعلق به کسی باشه، دلش اروم باشه و نخواد از شدت غم و حرصی که داره به کیسه بوکسش پناه ببره،
جونگکوک همه ی اینهارو داشت ولی تنها چیزی که هنوز هم حواسش رو از این خوشی ها پرت میکرد، ابراز علاقه ی تهیونگ بود..اون مَرد تودار و سرد بود، اونقدر که جونگکوک انتظار زیادی ازش نداشت اما، نمیتونست نسبت به اینکه الان یکی شدن اما تهیونگ هنوز هم بهش نگفته"دوستت دارم" بی تفاوت باشه..شیش سالِ تمام صبر کرد اما الان که روی تنش جای مکش ها و بوسه های تهیونگه، قطعا نمیتونه بیشتر از این صبر کنه و قلبش رو که تمنای ابراز علاقه مردش رو داره ساکت کنه.
نفس عمیقی کشیدو به تهیونگ نگاه کرد، به اونکه با دست ازادش تبلت مشکی رنگش رو گرفته و با جدیت به صفحهش خیره شده، به صفحه ای که پر از اعداد و ارقام بود و جونگکوک هیچ ایده ای نداشت اونا ممکنه چی باشن.
لبش رو جوید و اینبار نفسش رو با صدایی بلندتر بیرون داد اما بازهم نتونست توجه تهیونگ رو جلب کنه.
ذهنش هنوز هم درگیر بود، درگیرِ صحنه ای که تو اتاق جیمین دید، اون نزدیکیِ زیادشون و استرسی که تو چشمهای درشت جیمین بود.._تهیونگ؟
-هوم
لب جونگکوک بی اراده اویزون و نگاهش دلخور شد.
_تهیونگ؟
دوباره صداش زد اما اون لعنتیِ خوش بو هنوز هم قصد نداشت یه نیم نگاه بندازه.
-بگو جونگکوک
چی میشد اگه یه لحظه سرش رو سمت جونگکوک میچرخوند تا بفهمه چه میگه؟!
اینقدر سخت بود؟
جئون زیرلب نق زد و خواست دستش رو عقب بکشه که انگشتهای تهیونگ محکم به انگشتهاش فشار وارد کردو مانع شد.
و بله، بالاخره سرش رو چرخوند سمت جونگکوکی که ازاین حرکتش سست شده بود.-زبونت تکون نمیخوره جئون؟
"مسلما بعد از حرکت هاتی که تو رو دستم انجام دادی نه!"
دلش میخواست اینو به زبون بیاره اما مخفیش کرد و دستش رو بیشتر به دست گرم تهیونگ چسبوند،
هنوز هم نگاهش میکرد و جونگکوک بعد از لبخند پهنی که زد، اجازه داد توجه تهیونگ به دندونهای خرگوشیش جلب بشه._چی میشه هر وقت که صدات میزنم نگام کنی رییس؟
نگاه تهیونگ که تو کم نوریِ ماشین هم مشخص بود، از دندونهاش به چشمهاش انتقال یافت :
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...