✨⚜✨
بار دیگه دست مشت شدهش رو به در کوبید و وقتی بازهم جوابی دریافت نکرد، پیشونیش رو چسبوند بهش و باصدایی درمونده نزاشت سکوت تو خونه ی سردِ تهیونگ حکمفرما بشه :
_جیمین، خواهش میکنم، باز کن این درو
دستش رو پایین برد و وقتی با چرخوندنِ دستگیره متوجه شد هنوز هم قرار نیست این در کوفتی باز بشه عقب کشید ،
چنگی لای موهاش زد و درنهایت دست به کمر و خیره به درِ قهوه ای رنگ، زبون تو لپش چرخوند.از وقتی تهیونگ رفت، جیمین خودش رو تو اتاق حبس کرد و جونگکوک هیچ ایده ای نداشت که چرا حتی با اونم حرف نمیزد؟!امکان نداشت اونو مقصر بدونه، جئون تمام سعیش رو کرد تا تهیونگ متوجه نبودِش نشه و بعدم خودش رفت دنبالِ جیمینِ فراری، مسلما جونگکوک هیچوقت نمیخواست تهیونگ متوجهِ دروغ هاشون بشه..
با صدای بلند و خسته از اشوبه به وجود اومده آه کشید و درحینی که به طرف اشپزخونه حرکت میکرد باصدایی رسا گفت:
_هیونگ بازم میگم، آدرس اون آدمو به تهیونگ نمیدم!.. نگران نباش.
و تا رسیدن به یخچال و سر کشیدنِ بطری اب ذهنش درگیر کسی بود که امروز ناامیدش کرده بود"تهیونگ"
مَردِ قانون مند و کینه ایش..بطری رو پایین گرفت و با پشت دست راهِ قطره ابی که به طرف چونهش میرفت رو بست.
تهیونگ میدونست آدم های اطرافش بدون اون نمیتونن نفس بکشن و اون بی رحمانه درهمین مورد تهدیدشون میکرد.
جونگکوک مطمعن بود تهیونگ برای تنبیه، از دیدنِ خودش منعش میکنه و پسرِ مجنون باهربار فکر به روزهایی که نمیتونست معشوقش رو ببینه و درعوض تمام خشم و دلتنگی و شاید جنونش رو سرِ کیسه بوکس و انگشتهاش خالی میکرد،وجودش یخ میبنده..تلخ لبخند زد و سر تکون داد، عاجزانه امیدوار بود این یکبارو معجزه بشه و تهیونگ به فکرِ تنبیهش نیوفته، چون بعد از چشیدن لبهاش و دریافت توجهاتِ خاصش، نمیتونست حتی بیشتر از یکساعت ازش دور بمونه.
در یخچال رو که بست، زنگ موبایلش طنین انداخت و بااین فکر که ممکنه تهیونگ پشت خط باشه، با نهایت سرعت موبایلِ لرزون رو از جیب پشتی شلوارش خارج کرد و با دیدن اسم رزی، تازه یادِ قرارشون افتاد..
اینبار درمونده آه کشید و پیشونیِ سردش رو با دستش پوشوند.
هنوزهم برقِ تو چشمهاش رو موقعی که قبول کرد میبرش برج بوسان یادش بود و شرمگین دکمه اتصال رو فشرد:_رزی..
-الو.. کوک؟
سرش رو بالا گرفت و بعد از بستن چشمها و فرو کردن انگشتهاش تو جیب چسبونِ شلوارش، جواب داد:
_بله؟
-آم.. کجایی؟صدات چرا گرفتس؟
به نظر صدای لطیفِ خودش گرفته تر بود و وقتی ذوقِ همیشگیِ دختر رو حس نکرد، خط اخم بین ابروهاش جا خوش کرد و سرش رو پایین گرفت :
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...