پارت31

416 68 63
                                    


✨⚜✨

-سردردت بهتره چانیولم؟

صدای ملایمِ مادرش درحالی که رگه هایی از نگرانی توش موج میزد سکوتِ حاکم بر اشپزخونه رو شکست و موجب شد سرِ چانیول بالا گرفته و نگاهش که نزدیک به ده دقیقه زوم روی برنج مقابلش بود کنده بشه.

_بله بهترم مادر..

با لبخندی کمرنگ جواب داد و دید که مادرش لبخندی مهربون به روی صورت رنگ پریده ی پسرش پاشید،
نزدیکهای صبح که به خونه اومد، با اینکه سعی می‌کرد صدای قدم هاش اروم باشه و مادرِ پیرش رو بیدار نکنه، باهاش تو اشپزخونه روبه رو شد و تازه یادش افتاد مادرش زیادی سحرخیره و هنوز افتاب در نیومده بیدار میشه.

با نفسی عمیق قاشق رو تو برنجِ نَرم‌ش فرو کرد، اصلا اشتها نداشت اما به محض ورودش به خونه نگرانی های مادرش که بخاطر رنگ پریده و وزنی که پسرش کم کرده بود، اجازه نمیداد صبحونه رو دست نخورده رها کنه.

-پسرم.. نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و چیزی نپرسم ، چیشده؟ چرا تو خودتی؟ چرا اون وقته صبح اومدی اینجا؟

با نفسی عمیق به زور محتویات دهانش رو که به هیچ وجه تلخیِ زبونش رو از بین نمیبرد قورت داد.
"تلخی"؟ با ظاهر شدنِ این کلمه تو ذهنش، فکرش برای بار هزارم برخلافه خواستِ خودش کشیده شد سمت اتفاقی که شب قبل توی حموم خونه‌ش افتاد، اون بوسه ی پرشور و حرارتش با پسر کم سنی که بهش پناه اورده بود!، اون لبها، شیرین بودن..شیرین تر از عسل و چانیول نمیدونست اونی که یک بطری کاملِ سوجو خورده چطور ممکنه لبهاش طعم خوبی داشته باشه؟

پلک محکمی برای مهارِ این افکار که کمکی به اروم شدنِ قلب و کمتر نبض زدنِ بدنش نمیکرد زد و دستش روی میز مشت شد.
و البته این از نگاه نگران و منتظره زن دور نموند و الان که حتی بیشتر اشوبِ ذهنی به خاطر تک پسرش پیدا کرده بود کمی خودش رو روی صندلی جلو کشید و سعی کرد لحنش دلگرم کننده باشه:

-پسرم، میدونی که میتونی همه چیو به مادرت بگی؟قبول دارم. تو دیگه بزرگ شدی، اما هنوزهم برای من همون پسربچه ای هستی که اسلحه ی اسباب بازیش رو گم میکرد و با گریه به من میگفت تا باهم دنبالش بگردیم.

با برق اشکی که از یاداورِ گذشته های دوری که خنده های همسر‌ش هم تو این خونه طنین می انداخت چشمهاش رو زینت داده بود ، لبخند زنان دست سفید و لاغرش رو جلو برد و گذاشت روی دست گرم و بزرگه پسرش.

چانیول با نفسی عمیق افکارِ مبهم‌ش راجع به بیون بکهیون و قلبی که با یاداوری‌ش محکم و عجیب میتپید پس زد و با لبخندی که جعلی بود، اون یکی دستش رو گذاشت رو دست مادرش.

_میدونم مادرِ من، اما... خواهش میکنم، از من نخواه در موردش حرف بزنم..

مسلما نمیتونست به مادرش از بوسه ای ممنوعه که با شخصی هم جنس خودش داشته حرفی بزنه.

𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝Where stories live. Discover now