✨⚜✨از در بیمارستان خارج شدو اجازه داد هوای خنکِ پاییزی صورت گر گرفتهش رو سرد و تنفسش رو تنظیم کنه،
یه دست به کمر گرفت و دست دیگهش رو کشید روی صورتش، به اون زن قول داده بود، باید ازش محافظت میکرد اما چیشد؟! جلوی چشمهاش سه تیر رگباری تو تن نحیف زن خالی کردن و الان اون کجاست؟! رو تخت بیمارستان! بعد از دو ساعت عمل حالا منتظرن به هوش بیاد که البته بیدار شدنش بستگی به شانسش داره و طبق گفته ی دکترا ممکنه دیگه به هوش نیاد..نفسش رو آه مانند بیرون داد و نگاه خستهش رو تو تاریکیِ شب به اطراف دوخت تا بتونه یه جا واسه نشستن پیدا کنه.
زانوهاش خسته بود و میتونست دردِ معدهش رو حس کنه، به این ضعف ها و خستگی ها عادت داشت اما امروز به طرز عجیبی احساس پوچی میکرد.
هیچ نمیفهمید چرا هر کاری که میکرد، تهیونگ و پدرخواندهش سر میرسیدن و گند میزدن تو نقشه هاش!
اونقدر عجیب بود که گاهی به خودش هم شک میکرد که نکنه دو شخصیت داره و اون یکی نیمه شب خودشو به تهیونگ رسونده و همه چیو کف دستش میزاره!تن کرختش رو انداخت روی نیمکتِ سرد و ارنج هاش رو گذاشت روی زانوهاش و اجازه داد سر دردناکش برای دقایقی بیوفته روی دستهاش.
اگر این زن میمرد، مدرکی که چانیول جون کند تا پیداش کنه نابود میشد و این برای سرگرد سنگین بود..
اونقدر درگیر این پرونده شده بود که نمیتونست به جرم های دیگه رسیدگی کنه و میترسید از اینکه سرهنگ مجبورش کنه بیخیال مافیا شه..اصلی ترین هدف پارک چانیول تو حرفهش، گرفتن پارک هی سون و کیم تهیونگ بود و مطمعن نبود بتونه از پس بیخیال شدنش بر بیاد، هر چقدرم که این هدف دور و دست نیافتنی به نظر میرسید و حتی اجازه نمیداد سرگرد یه اب خوش از گلوش پایین بره..
زنگ موبایلش بین همهمه ی افراد و بوق ماشینها پخش شد، بعد از مکثی طولانی سرش رو که عجیب تیر میکشید بلند کرد و موبایل رو از جیب پالتوش بیرون اورد :
_بگو جونگین..
به ارومی جواب داد و با دو انگشت مشغول مالشِ گوشه های چشمهاش شد.
-چان؟؟ خوبی؟ چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی مَرد؟!
تو صداش مخلوطی از خشم و نگرانی بود و چانیول به این فکر کرد که حالا علاوه بر جونگین، خودش هم نیاز داره تا جایی که میتونه مست کنه و حرفای دلش رو بریزه بیرون..
نفسش رو خارج کردو نگاه از بخاری که از دهنش خارج میشد گرفت :
_نشنیدم، کجایی؟
-چان..حال اون زن چطوره؟
نگاه به اطراف چرخوند، وزش باد ملایم بود اما سردیش چشمهای سرگرد رو میسوزوند، اونم چشمهایی که مدتها یه خواب درست و حسابی ای رو تجربه نکرده بودن..
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...