✨⚜✨
_تا کی قراره منو اینجا نگه داری جوجه پلیس؟
اینو جونگکوک باصدایی نسبتا بلند درحالی که سعی داشت دستهاش رو باز کنه برای رسیدن به گوشِ لیسا گفت و مخاطبش با حرص چشمهاش رو بست تا بتونه به اعصابش مسلط شه.
-عوضیِ...
بنگ چان که مقابل سروان ایستاده بود، بالاخره کنترل از دست داد و خواست به سمت پسر مشکی پوش حمله ور شه که آرنجش اسیر دست لیسا شد :
-نه چان، وایستا.-اما سروان، خیلی رو اعصابمه، نمیتونم خودمو کنترل کنم،لحنش، اینکه فکر میکنه خدای اینجاعه داره اتیشم میزنه!
لیسا لبهای خشکش رو کشید روی هم و سر تکون داد :
-میدونم،سرش رو چرخوند و به اونکه با گستاخی و نیشخندی مرموذ اینجارو نگاه میکرد چشم دوخت :
-ولی نمیخوام بیشتر قاطیِ این ماجرا شی، اگه دستت رو این قاتل بلند شه..حالا سرش رو چرخوند و حالت نگاهش با دیدن چشمهای درشت بنگ چان عوض شدو نگران گفت :
-زندت نمیزارن! پس همین عقب وایستا تا من کارمو کنم.و انگشتهای ظریفش رو کشید بین چتری هاش و اجازه داد پیشونیش برای لحظه ای تو دیدِ بنگ چان قرار بگیره
-من همین الانم قاطی این ماجرا شدم سروان.
صدای چان و نگاه خیرهش روی لیسا، باعث شد مردمک چشمهای دختر سوق داده بشه سمتش.
تلخ لبخند زد، دیگه مطمعن بود به احتمال90 درصد توسط اعضای مافیا کشته میشه پس چرا باید به مخفی کردن حسش ادامه میداد؟-و حقیقتش ذره ای پشیمون نیستم..
ادامه ی حرفش رو زد و لیسا درمونده دستهاش رو به کمرش گرفت :
-اما چا...-من دوستتون دارم سروان...
اعتراف یهوییِ پسر، نفس دختر رو بریدو باعث شد خشکش بزنه.
با چشمهایی که بی اراده گشاد شده بود و قلبی که فراموش کرد بتپه، به نگاه عاشقِ بنگ چان چشم دوخت و رسما کلمات رو فراموش کرد، نمیدونست چی بگه!خودش تقریبا متوجه حس چان شده بود اما، فکرشم نمیکرد تو همچین موقعیتی تصمیم به اعتراف بگیره.سریع نگاه دزدید و دستش رو بالا گرفت، کشید به گردنِ عرق کردهش و به لبهای بیرنگش زبون زد، باید چه جوابی میداد؟! چرا همه چی امروز برعکس پیش میرفت و طبق خواسته ی لیسا نبود؟
زیاد پیش نمیومد کسی بهش اعتراف عاشقانه کنه و این تقریبا به خاطر رفتار سختش بود، زیاد اجازه نمیداد پسرا نزدیکش شن و به همین خاطر اگر کسی هم روش کراش داشت جراتِ اعتراف نداشت! اما الان، بنگ چانِ24 ساله با وجود شناخت کاملی که از لالیسا داشت، تو این انبار سرد، درحالی که یکی از مهم ترین اعضای مافیا کمی عقبتر بسته شده، زل زد تو چشمهای لیسا و اعترافش رو کرد!
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...