✨⚜✨
حرکتِ پای بیقرار شدهش زیر میز رو متوقف کرد و با برداشتن موبایل از کنار دستش، شماره ی جونگین رو گرفت، مسلما الان نباید فکرش درگیر چیزی جز موقعیتی که توش بود باشه اما، هواسش از بکهیون و رنگ پریدهش پرت نمیشد.
-چیه چان؟!
تماس برقرار و صدای کلافه جونگین پخش شد.
_جونگین، بکهیون چطوره؟!
-میدونی همین بکهیونت امروز گند کشید تو زندگی من؟!
ابروهای چانیول نزدیک شد به هم و صداش همزمان با صدای درِ کافه ای که عجیب در سکوت فرو رفته بود بلند شد :
_چیشده؟!سرش رو چرخوند و با دیدن زنی که مضطرب بود و با دو دست بند کیف مشکیش رو محکم میفشرد، تمام حواسش رو داد به اون و چیز زیادی از حرف جونگین نفهمید :
-ولش کن، رسوندمش خونه، صحیح و سالم!
وقتی سردرگمیِ زن رو دید، صندلی رو عقب کشیدو ایستاد :
_باشه، شب میبینمت.
و تماس رو قطع کردو با تردید دستش رو برای زن بلند کرد، مخاطبش که بالاخره نگاه نگرانش رو دوخت به مَرد جوون و قدبلندی که با تیپ رسمی نگاهش میکرد، نفسی عمیق گرفت و سعی کرد به ضربان تند قلبش توجه نکنه.
حالا که تااینجا اومده بود، باید تا تهش رو پیش میرفت وگرنه مثل تموم این سالها مجبور بود با عذاب وجدان سر روی بالشت بزاره..قدم های اروم و لرزونش رو به طرف میز دو نفره ی چسبیده به پنجره برداشت و وقتی رسید، خیره به چشمهای درشت مَرد جوان پرسید :
-پارک چانیول؟چانیول سر تکون داد و مودب جواب داد :
_بله.و با دست به صندلی مقابلش اشاره کرد :
_بفرمایید.زن سر تکون داد و کیفش رو با دستی که اشکارا میلرزید گذاشت روی میز، پالتوی سفید رنگش رو در اورد و اویزون کرد به صندلیش.
نگاه دیگه ای سمت چانیول که همچنان ایستاده بود انداخت و با تردید نشست.سرگرد هم خیره به زن مقابلش نشست و وقتی ترس و وحشتش رو دید، دست برای گارسونِ منتظر تکون داد و همینکه راه افتاد به سمتشون، صدای ضعیف زن رو شنید :
-من چیزی نمیخورم، باید زود برم..چانیول انگشتهاش رو روی میز به هم قفل کردو تمام سعیش رو کرد تا با لحنی حرف بزنه که وحشت زن کم بشه و احساس راحتی کنه :
_آب استرستونو کم میکنه.
و خطاب به گارسونی که رسیده بود یک لیوان آب خنک سفارش داد و همینکه دور شد، چانیول بحثی رو که از دیروز ذهنش رو درگیر کرده بود شروع کرد:
_بهتره زودتر شروع کنیم.. باید جز به جز اتفاقاتی که سه سال پیش براتون افتاده رو بدونم خانم یون!
YOU ARE READING
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Fanfiction-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...