✨⚜✨
-اقای پارک؟
صدای اشنای شخصی ضعیف توی سرش پیچیدو باعث شد پلک راستش تکون بخوره.
-بیدار نمیشین؟
اینبار صداش واضح تر و چانیول به طول کامل از خواب بیدار شد، لای پلک چپش رو که میتونست متورم بودنش رو حس کنه باز کرد.
چهره تار از شخصی که متوجه شد بکهیونه رو دید و دستش رو بالا گرفت، کشید روی صورتِ گرمش و سعی کرد با سرفه های کوتاه گلوش رو صاف کنه :_چیشده؟
باصدای خشداری پرسیدو با کمک ارنجش، بالا تنهش رو بالا کشیدو کمرش رو به تاج تخت تکیه داد، سرش به طرز مرگباری درد میکردو حس میکرد کم مونده تا هر دو چشمش از کاسه در بیاد!
بین دو چشمش رو مالیدو زیرلب آه کشید. هیچی از دیشب یادش نبود و سعی کرد زیادم اهمیت نده چون مرور حال بدش اصلا قشنگ نبود..
-خوبید؟
سوال دوباره ی بکهیون، باعث شد انگشتهای بلند چانیول کشیده شه بین موهای شلختهش و یک چشمی به صورت کوچیک و نگرانش نگاه کنه :
_خوبم،تو چطوری؟ چیزی شده؟!دست به گردن عرق کردهش گرفت و بلافاصله کجش کرد، همینکه قولنجش رو شکست و صداش به گوش بکهیون رسید، پسرِ زرد پوش شونه هاش رو بالا دادو با چهره ای درهم گفت:
-اینکارو نکنید، ضرر داره._ولی آدمو سرحال میاره بیون..
جواب بکهیون رو دادو بالاخره اون یکی چشمش رو هم باز کرد، نگاهش رو به اطراف چرخوندو درنهایت رو صورت بکهیون متوقف شد.
رو صورت اونی که دلش بی اختیار برای مَرد رو تخت ضعف میرفت، برای اونکه موهای مشکی و شلختهش پخشِ تو پیشونیش و لبهای خوش فرمش حتی درشت تر شده بود.
بعد از گذشت چند روز هنوزم راجع به کیوت یا هات بودن چانیول به نتیجه ای نرسیده بود!
گاهی این مَرد با کت و شلوار و پالتوهای بلندی که میپوشید، وایب اشخاص مدل یا محبوب که قلبهای زیادی رو شکستن به بکهیون میداد اما گاهی هم مثل دیشب و امروز، مَرد گنده بکی رو میدید که از یه پسر بچه هم کیوت تر میشدو با چشمهای درشت و موهای موج دارش حس شیرینی به قلب لرزون بیون هدیه میداد..-براتون صبحونه اماده کردم..
بلاخره بعد از کلی دید زدنِ بازوهای ورزیده سرگرد تو اون تیشرت سفید، حرفش رو به زبون اورد و مخاطبش سر تکون داد :
_ممنون-خواهش میکنم..
بکهیون زیرلب زمزمه کردو چرخید تا اتاق رو که بوی عطر خوشی میداد و با وجود پرده های اویزونِ کرمی رنگ فضارو ارامبخش کرده بود ترک کنه اما، صدای بم سرگرد متوقفش کرد :
_دیشب، زیاد نوشیدم، درسته؟
سوالش بکهیون رو پرت کرد تو شب قبل، لحظات شیرینی که چانیول بطری های سوجو رو یکی پس از دیگری سر میکشیدو با چشمهای خمار و موهای شلخته درست مثل پسربچه های 8 ساله رفتار میکرد.
لب پایینش رو فرو کرد تو دهنش تا نخنده، سرش رو پایین انداخت و صداش رو صاف کرد :
_اره.. درسته.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝐀𝐞𝐳𝐫𝐚𝐞𝐥'𝐬 𝐂𝐡𝐢𝐥𝐝
Hayran Kurgu-چرا اجازه نمیدی به سیگار لب بزنم؟ _چون نمیخوام به چیزی جز من معتاد شی. ✡⟷✧⟷✡ اون مَردِ تنها برای من حکمِ اکسیژن رو داشت،کنارِش نفس میکشیدم، یادم میرفت چه گذشته ی بی معنی ای داشتم، ریه هام پر میشد از عطرِ همیشگیش"همون سیگارِ قهوه ای،همونکه هرزگاهی...