پارت اول

186 10 0
                                    

موهای قهوه ای ش تو باد موج میخورد و باد زیر تی شرت ش می پیچید. با سرعت زیاد داشت تو خیابون خلوت اسکیت سواری میکرد. میخواست زودتر به خونه برسه. هم حسابی گرسنه بود هم هیجان داشت تا خبر خوبی را به مادرش بده. سرعتش زیاد بود ولی اهمیتی نمیداد. میدونست که دیگه تو اسکیت برد مهارت بالایی پیدا کرده.  هیچ وقت تا این اندازه از اینکه تو یه مسابقه شرکت کرده خوشحال نبود. بعد بارها شکست خوردن بالاخره تونسته بود برنده بشه. این براش یه اتفاق فوق العاده بود.

ه

ر بار که زمین میخورد و با دست و پای زخمی به خونه برمی گشت، مادرش کلی سرزنش ش میکرد چرا به خودش صدمه زده و مراقب نبوده. البته همیشه به مادرش حق میداد که نگرانش باشه. میدونست تنها کس یک نفر بودن خیلی سخته و اون همه کس مادرش بود. بعد از مرگ پدرش فقط خودش و مادرش بودند.
یه نزدیکی خونه که رسید ماشین آمبولانس را تو کوچه دید و همسایه هایی که دور آمبولانس جمع شده بودند. یک پاش را از روی اسکیت برد رو زمین گذاشت و ایستاد. نمی دونست چرا استرس گرفته، چرا فکر میکرد اتفاق بدی افتاده. اسکیت بردش را دستش گرفت و با قدم های آهسته سمت خونه رفت. جلوتر رفت دید که همسایه ها جلو خونه شون جمع شدند. حالا دیگه مطمئن شد یک اتفاقی افتاده.
-----------

نور مهتابی راهروی سرد تپ تپ میکرد. نور کمتر از ثانیه ای میرفت و دوباره می اومد. ییبو خیره به دیوار سفید روبرو حتی قدرت پلک زدن هم نداشت. انگار زمان برای ییبو ایستاده بود. معلق شده بود تو خلاء ای از زمان و غوطه ور بود تو یه بی حسی محض. نه چیزی می شنید نه توان حرکتی داشت . دلش میخواست همه عمر تو همین حالت بمونه . از این خلسه بیرون نیاد.
وقتی با آمبولانس به بیمارستان رسیدند و تن مادرش را به اتاق احیا بردند ییبو هنوز نمی دونست چه اتفاقی افتاده و چرا مادرش روی تختی که دارن قلبش را ماساژ میدن . بهش شوک دادن و بعدش اون صدای بوق ممتد لعنتی...............
-----------
گوشی ش مدام زنگ میخورد و اون بی توجه روی تخت دراز کشیده بود. حوصله هیچ کس و هیچ چیزی را نداشت. سه روز از مرگ ناگهانی مادر ش می گذشت و این پسر هنوز درکی از این شرایط نداشت. مادرش تنها کسی بود که داشت. ایست ناگهانی قلب تنها چیزی بود که دکترا تو بیمارستان بهش گفتن و بعد اون هیچ پاسخی نبود. همه چیز تو سه کلمه کوتاه براش شرح داده شده بود. ایست ناگهانی قلب .. ولی برای ییبو این سه کلمه به معنی از دست دادن همه چیزی بود که داشت. همه دنیاش انگار فروریخته بود. هیچ قوت به نبودن مادرش حتی فکر هم نکرده بود.
وقتی پدرش تو تصادف کشته شد خیال میکرد دیگه خدا بدتر از اون بلایی سرش نمیاره. خیال میکرد کائنات دلش به حال ییبو و مادرش میسوزه و میزاره این دو تا با هم زندگی کنند. ولی حالا ییبو فهمیده بود که مرگ پدرش با وجود مادرش تا این حد دردناک بود. اون زمان مادرش بود و ییبو یه تکیه گاه داشت ولی حالا حتی به دیوار این خونه هم نمی تونست تکیه بده ..

گوشی اش خاموش شد. مراسم مادرش را فقط با چند نفر از همسایه ها در حداقل ترین شکل ممکن اونهم با کمک بزرگ همسایه ها و در اصل دوستهای مادرش برگزار کرده بود. اون فقط یک گوشه نشسته بود و به قاب عکس مادرش خیره شده بود. از نگاه بقیه بیزار بود. اون دلسوزی عمیقی که برای تنهایی ش میکردند. اون پچ پچ هایی که این پسر بعدش قراره چی کار کنه همه چیز براش ناخوشایند بود.
ییبو خودش حس میکرد که کاملا شوکه شده و نمی دانست حالا قرار است چه کار کند. تنها در این دنیا یکباره عمق این خونه عمق این شهر براش زیاد و زیادتر شد. انگار به قعر چاهی فرو میرفت.
-----------
صبح با صدای زنگ خونه بیدار شد. میخواست اهمیتی نده ولی وقتی زنگ برای بار چهارم صدا کرد ییبو به سختی از روی تخت بلند شد و به سمت در آپارتمان رفت. اون رو باز کرد و صاحبخونه را جلوی در دید. خوب واقعیت این بود که ییبو نمی دونست چرا صاحبخونه اینجاست. ییبو سلام کرد و صاحبخونه با خوشرویی جوابش را داد و وارد خونه شد. ییبو مجبور شد از جلوی در کنار بره.
صاحبخونه که وارد خونه شد نگاهی خریدارانه به خونه انداخت انگار میخواست مطمئن بشه که خونه سالم هست.
بعد رو به ییبوی خاموش کرد و گفت: وانگ جوان از فوت مادرتون خیلی متاسفم و بهتون تسلیت میگم. فکر میکنم لازمه ما در مورد این خونه با هم صحبت کنیم.
ییبو جلوتر اومد و با خستگی که کاملا در چهره ش مشهود بود خیلی آروم گفت: در مورد چی حرف بزنیم ؟
صاحبخونه گفت در مورد وضعیت قرارداد و اینکه کی قرار هست اجاره خونه را پرداخت کنه. تا الان مادرت یک مستاجر خیلی خوب برای من بود و همیشه کرایه خونه را سر وقت میداد حالا میخوام بدونم آیا در مورد این خونه فکری کردی و در مورد هزینه اجاره؟
ییبو تازه متوجه علت حضور صاحبخونه شد و گفت: بله متوجه شدم من من باید در این مورد فکر کنم و بهتون اطلاع میدم
صاحبخونه گفت باشه آقای وانگ جوان مادرتون کرایه این ماه را دادند و شما تا آخر این ماه میتونید فکراتون را بکنید و به من اطلاع بدید. اگر خواستید اینجا بمونید من همون شرایط و قراردادی که با مادرتون داشتم را برای شما هم در نظر می گیرم.
ییبو در جواب خیلی کوتاه گفت ممنونم از شما.
صاحبخونه که رفت ییبو تازه متوجه شد که چقدر کار باید انجام بده و مساله این خونه و محل زندگی ش اولین کاری هست که باید بهش فکر کنه. در حالیکه ییبو تنها 17 سال داشت و این مسئولیت زندگی براش خیلی ناگهانی بود. انگار اصلا آمادگی براش نداشت

بعد از توWhere stories live. Discover now