صدای کوبیدن به در آپارتمان یک لحظه قطع نمی شد. این دومین بار تو این روز بود که سکوت خونه را صدای زنگ در و حالا هم کوبیدن به در هم می شکست. ییبو توی آشپزخونه بود و داشت توس یخچال را نگاه میکرد. مواد غذایی تقریبا فاسد شده بودند و هیچ غذای تازه ای اون تو نبود.
ییبو با نارضایتی سمت در آپارتمان رفتو نمی دونست غیر از صاحبخونه دیگه کی قراره انقدر مشتاقانه به این خونه بیاد. تا در رو باز کرد یه جسمی گوله شد و خودش را انداخت وسط هال. ییبو با تعجب نگاه کرد. لوهان را دید که با عصبانیت اومد جلو و یقه اش را گرفت. صورتش را تقریبا تا چشم های ییبو جلو آورد و با عصبانیت گفت: دیگه جرات نکن تلفنم را جواب ندی. سه روزه دارم زنگ میزنم و هیچ خبری ازت نیست. تمام راه تا اینجا خیال میکردم با جسدت وسط خونه مواجه بشم.
لوهان بهترین دوست ییبو بود. اون دو تا از سالها پیش از دوران مدرسه با هم دوست بودند. ییبو یک لحظه غرق چشمهای نگران لوهان شد. تازه به خاطر آورد که از لحظه مرگ مادرش تا الان حتی به لوهان هم زنگ نزده. نمی دونست چرا؟ مغزش برای پاسخ به این سوال اصلا یاری نمیکرد. حس کرد چقدر شرم داره به چشم های لوهان نگاه کنه.
لوهان وقتی ساکت شد نگاهی به اطراف خونه انداخت. یک چیزی درست نبود. خونه زیادی ساکت بود و ییبو به طرز عجیبی آشفته بود. لوهان به آرومی پرسید ییبو چی شده؟ از 3 روز قبل که برنده شدی و خوشحال برگشتی خونه چی شده؟
ییبو ساکت بود هنوز تو این فکر بود که چطور به لوهان زنگ نزده چرا این چند روز را تنهایی سرکرده؟این کارش برای خودش هم عجیب بود. میدونست این اتفاق بی علت رخ نداده. اون می فهمید که چیزی در وجودش شکسته و نمیتونه تکه های شکسته را بهم بچسبونه.
لوهان جلوتر اومد. روی میز عکس مادر ییبو را دید. عکس مخصوص مراسم ختم بود. یکهو لوهان هینی کشید و روی زمین نشست. با صدای بریده ای پرسید: ییبو مادرت کجاست؟
ییبو کم کم داشت به خودش می اومد. انگار حضور لوهان یه تلنگر بود هرچند کوچک ولی میتونست ذره ای در جسمش حرکت ایجاد کنه. ییبو با صدای نه چندان مفهومی گفت: ماما دیگه نیست.خونه در سکوت سنگینی فرورفت. انگار ییبو با گفتن این جمله کوتاه یه دیوار را شکسته بود. از یه خلسه ناخودآگاه چند روزه بیرون اومده بود. از اون حس تعلیق یکباره بیرون افتاده بود.
لوهان با نگاهی پر از اشک نگاهش کرد و گفت تو این چند روز تنها بودی.. چرا به من نگفتی؟ ییبو چرا تنها موندیییبو دستی به سرش کشید و گفت واقعا نمیدونم لوهان. انگار هیچ حسی برای فکر کردن نداشتم.
نیم ساعت از اومدن لوهان میگذشت تو این مدت لوهان سعی کرده بود ییبو را بفرسته حمام. حال و روز ییبو نشون میداد که این چند روز از جاش تکون نخورده. وقتی ییبو را به زور حمام فرستاد خونه را جارو کرد و بعدش دید که تو یخچال چیزی برای خوردن نیست. مواد غذایی فاسد را تو کیسه ریخت و بعدش از آپارتمان بیرون رفت. قبل از رفتن به ییبو از پشت در حمام گفت: به نفعته وقتی زنگ زدم در رو سریع باز کنی زودی بر میگردم.
لوهان به خواروبار فروشی محله رفته تا چیزی برای شام درست کردن بخره. حلقه های سیاه زیر چشم ییبو نشون میداد که این چند روزه غذا نخورده. ییبو از حمام که بیرون آمد خانه را تمیز و مرتب دید. به اتاقش رفت تا لباس بپوشد. کمی بعد صدای زنگ در شنیده شد و این بار ییبو بودن معطلی در را باز کرد. لوهان را با سبدی از خرید دید. کنار کشید تا لوهان وارد شود.
لوهان بودن حرفی وارد شد و به سمت آشپزخونه رفت. ییبو گفت لوهان نمیخواست... پسر اجازه ندارد جمله اش کامل بشه و گفت ییبو هنوز ازت عصبانی ام که این چند روز به من اطلاع ندادی..
صدای محکم پسر مو قهوه ای باعث شد تا ییبو دیگه حرفی نزنه. لوهان آرام آرام کارهاش را میکرد و ییبو تو آشپزخونه حضور داشت. تو همین مدت ییبو به طور خلاصه از اتفاقاتی که افتاده بود حرف زده بود البته بدون اشاره ای به مساله صاحبخونه.
شام که آماده شد ییبو در سکوت غذاش را خورد. لوهان ازش خواست که تو خونه تنها نمونه و به خونه اونها بره ولی قبولش برای ییبو سخت بود. نمی خواست از این خونه جایی که گوشه گوشه اش بوی مادرش را میداد بره. قرار شد ییبو دو روز دیگه به مدرسه برگرده و غیبت های این چند روزش رو لوهان به اطلاع مدرسه برسونه. بعد از رفتن لوهان، ییبو انگار کمی به خودش آمده بود سعی کرد فکرش را جمع کنه ببینه الان باید چی کار کنه. حالا دیگه مسئولیت زندگی با خودش بود.
سه ماه دیگه سال تحصیلی تمام میشد و ییبو میخواست که امسال را تو همین مدرسه به اتمام برسونه. باید کاری میکرد تا بتونه سه ماه دیگه تو همین خونه بمونه. اون هیچ ایده ای از وضعیت مالی خودشون نداشت نمی دونست آیا پس اندازی هست یا نه. دیروقت بود و ییبو احساس خستگی زیادی داشت. روی تخت دراز کشید و با خودش گفت فردا در موردش فکر میکنم.
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..