پارت ۴

45 8 0
                                    

تو حیاط مدرسه منتظر بودن تا در سالن باز شه و برای اولین امتحان به سالن برن. ترتیب امتحانات شون به این شکل بود که هر روز هم صبح و هم بعدازظهر امتحان داشتند و دو ساعتی برای ناهار و استراحت وسط روز بهشون وقت میدادند. در کل تمام 5 روی این هفته را امتحان داشتند. ییبو کلا تو درسهای سختی مثل ریاضی و فیزیک و هندسه خیلی خوب بود ولی تنها تو 2 تا درس ساده تاریخ و جغرافیا با استعداد نبو. بطوری که حتی پیدا کردن شمال و جنوب تو خیابون هم براش سخت بود. به همین خاطر اولین امتحان شون که جغرافیا بود براش هم کسل کننده بود و هم سخت در حالیکه بقیه خوشحال بودند. تو مدرسه همیشه به خاطر این موضوع یا از معلم ها سرزنش میشنید یا از توسط همکلاسی هاش گاهی مسخره میشد. البته اونقدرهام از این موضوع ناراحت نبود. چون برای خودش کاملا این دو درس را کنار گذاشته بود و معتد بود نباید وقت برای چیزی که نمی فهمه بزاره.

ولی لوهان کاملا برعکس بود تو هرچی بد بود توی این دو تا درس خوب بود و بیشتر از همه عاشق تاریخ بود. اون که خوشحال کنار ییبو ایستاده بود و مدام با کوله پشتی اش آروم آروم به پای ییبو میزد میگفت: اگر من این نمره را نزدیک نمره کامل بگیرم تو معدل م خیلی تاثیر میزاره. بهش خیلی امیدوارم. و ییبو در دل به این فکر میکرد که نمره این درس حتما معدل ش را پایین می کشه.

آقای یانگ مدیر مدرسه با اعلام نزدیکی ساعت بازگشایی در سالن ها از دانش آموزان خواست که به محل سالن های خودشون بروند. لوهان و ییبو در یک سالن بودند و با هم به سمت سالن حرکت کردند. معلم کلاس شون جلوی سالن ایستاده بود و بچه ها را به سمت سالن هدایت میکرد. آقای فنگ وقتی ییبو به در سالن رسید با لبخندی به ییبو گفت: از اینکه تو امتحان ها شرکت می کنی ازت ممنونم . مطمئنم تو از پس این امتحانا بعد از اتفاقی که اخیرا افتاده برمیای. ییبو لبخند کمرنگی زد و با خم کردن سر از معلم ش تشکر کرد.
تو این یک ماهی که از مرگ مادرش می گذشت آقای فنگ بعد از مطالع شدن از ماجرا هوای ییبو را در مدرسه داشت. فنگ مرد مهربونی بود و همیشه سعی میکرد با دانش آموزان مهربان باشه و مخصوص ازمانی که اونها دچار مشکلی میشدند سعی میکرد کنارشون باشه.
امتحان جغرافیا همونطور که انتظارش را داشت پیش رفت، برای ییبو بد و برای لوهان خوب. روزهای امتحان میگذشت و برای ییبو سخت ترین لحظه زمان بود که به خونه برمیگشت جایی که دیگه مادرش مثل قبل نبود تا با یه شام خوشمزه و کلی لوس کردن خستگی امتحان رو از تن ش در بیاره.
شب امتحان ریاضی لوهان پیش ییبو اومده بود تا مثلا کمی با ییبو درس بخونه. ولی خوب انگار به هرکاری علاقه داشت جز درس خوندن و این ییبو را کلافه کرده بود.

ییبو: لوهان از بالکن بیا بیرون چرا اونقدر اونجا ایستادی. فردا امتحان داریم و تو نمره قبلی ات تقریبا با صفر فرقی نداشت .

لوهان از گوشه چشم نگاهی به ییبو کرد و طوری که ییبو بشنوه گفت: حداقل اگه من تو ریاضی افتضاح هستم این درس سخت هست ولی توی خنگ نمره تاریخ ت با نمره ریاضی من فرقی نداشت. آخه کدوم پسر خنگی تو مدرسه حتی نمی دونه آخرین پادشاه چین کی بود؟

ییبو مداد را به طرفش پرت کرد و گفت یا الان میای درس میخونی یا برمیگردی خونه تون. لوهان با این تهدید سریع برگشت تو خونه و در بالکن را بست و زیر لب گفت: نذاشتی اون دختر خوشگل خونه روبرویی را ببینم. خودت که کلا تو باغ نیستی.
در این مورد راست میگفت ییبو تا حالا با هیچ دختری تو درسه دوست نشده بود. در حالیکه به خاطر زیبایی اش کلی از دخترای مدرسه همیشه بهش توجه می کردند و حتی بهش اعتراف هم کرده بودند. ولی لوهان شک داشت این پسره خنگ اصلا متوجه اعتراف اونها شده باشه.

بعد از امتحان ریاضی وقتی زیر بارون از مدرسه داشتند برمی گشتند خونه، لوهان که حسابی ناراحت بود و از سوال ها شاکی یکهو از ییبو پرسید: راستی تا کی میتونی تو این خونه بمونی منظورم اینه که اجاره خونه و اینها.. بقیه حرفش را خورد
ییبو حس کرد این سوال مدتی تو ذهن لوهان بوده ولی نخواسته به زبون بیاره . به آرومی جواب داد تا دو ماه دیگه

لوهان ایستاد چتر زردش دستش بود و میشد فهمید زیر اون چتر نگاهش روی زمین خشک شده. ییبو هم مجبور شد بایسته. به پسر چتر به دست نگاه کرد و گفت راه بیا هنوز دو ماه وقت دارم .
ل

وهان حرکت کرد اومد کنارش و گفت متاسفم که خونه ما اونقدر کوچک که با بودن مادربزرگ بیمارم کنار ما امکان  دعوتت را ندارم. متاسفم ییبو
ییبو با خنده گفت: اوه لوهان این چه حرفی من که شرایط زندگی تو رو میدونم همونطور که تو همیشه از شرایط خونه با خبر بودی حتما راهی پیدا میکنم .

لوهان : راهی پیدا می کنیم ییبو من تنهات نمیزارم
ییبو: میدونم لوهان تو تنها دوست من هستی
اوایل بهار بود و صدای قطرات بارون روی چترهاشون آهنگ قشنگی را مینواخت و یبو میدونست زندگی ش دستخوش تغییر بزرگی شده تغییری که انگار اون رو از کودکی ش جدا کرده و حالا باید وارد مرحله تازه ای از زندگی ش بشه. زندگی که شاید حتی نتونه لوهان را کنار خودش داشته باشه و مجبور باشه برای کارکردن از این شهر بره.  

بعد از توWhere stories live. Discover now