پارت ۲۸

38 5 8
                                    

یک ساعت از ملاقات می گذشت ولی هنوز حرف های اصلی شروع نشده بود بیشتر این زمان به صرف شام گذشته بود. بعد از آمدن وکیل پیر، ییبو متوجه شد که شیائو جان چندان راحت نیست. یعنی حالتش یک جدیتی را نشان میداد که ییبو را میترساند.
بالاخره وکیل پیر شروع کرد به صحبت و گفت: خوب آقای وانگ ییبو طبق وصیتی که حتما تا الان از آن اطلاع دارید آقای شیائوی فقید برای خانواده آقای وانگ ارثیه ای را بر جای گذاشتند. در مدت حیات آقای شیائو، ایشان موفق به پیدا کردن شما و مادرتون نشدند. مدتی کوتاهی پس از ان هم آقای شیائو فوت کردند. طبق وصیتی که در نزد من امانت بود، باید شما را پیدا میکردیم و مساله وصیت نامه ایشان را اجرا میکردیم.

اینجا وکیل ساکت شد تا نفسی تازه کند. نگاه جان و ییبو ناخودآگاه بهم گره خورد. موضوع برای جان روشن بود ولی برای ییبو هنوز در هاله ای از ابهام قرار داشت.

وکیل ادامه داد، من باز هم خوشحالم که بالاخره توانستم شما را طبق وصیت آقای شیائو پیدا کنم. وصیت نامه مراحل یدارد که حتما آقای شیائو جان آنها را برای شما توضیح میدهند. مساله مهم فعلا انتقال سود سهامی هست که این ده سال برای شما نگهداری شده و باید به شما تحویل داده شود.
اینجا جان با تعجب به آقای وکیل نگاه کرد چون قبلا چیزی در مورد سود این سهام گفته نشده بود. با این حال چیزی نگفت.
ییبو در سکوت گوش میکرد. حالتش اونقدرا فرقی نکرده بود و این برای جان تعجب برانگیز بود. به تصور جان هر کسی در شرایط مالی وانگ ییبو اگر متوجه میشد که پولی قرار است در اختیارش قرا بگیرد حتما شاد میشد و شادی را به شکلی شنان میداد. ولی این پسر انگار چیز خاصی نشنیده بود. هیچ عکس العملی در چهره اش دیده نمیشد.
جان با دقت بیشتری به چهره ییبو نگاه کرد؛ طوری که پسر کوچکتر متوجه شد و سرش را پایین انداخت و گوشهایش کمی سرخ شد.
هایکوان متوجه نگاه های خیره و دقیق جان به ییبو شد،  از طرفی هم متوجه خجالت کشیدن ییبو شد برای اینکه فضا را عوض کند  میان حرف وکیل پرید گفت: خوب به نظرم تا همین جا برای امشب کافی هست. وانگ ییبو راه طولانی را آمده خسته هم هست. بهتره اجازه بدیم اول یکسری از کارهای اداری انجام شود و بعد دوباره در مورد مراحل وصیت نامه صحبت کنیم.

وکیل پیر نگاهی کرد و وقتی نگاه جدی جان را دید گفت باشه حتما هیچ اشکالی ندارد .حالا که وانگ یبیو اینجاست می توانیم با حوصله کارها را انجام بدیم.
جان نگاه نه چندان رضایتمندانه ای به هایکوان انداخت. هایکوان آقای وکیل را تا دم در اتاق همراهی کرد. وقتی جان و ییبو تنها شدند جان نگاهی به ییبو انداخت و گفت: فکر میکردم از شنیدن خبر ارث و پولی که قراره در اختیارت قرار بگیره خوشحال شی.
یبیو به جان نگاه کرد و گفت: حتما شما با این همه ثروت خیلی خوشحال هستید. جان با این حرف ییبو سکوت کرد. در واقع پاسخ ییبو برایش یک نوع حاضر جوابی ناخوشایند بود.
جان نگاهش دوباره به چشمان ییبو افتاد. این بار توانست به وضوح غم عمیقی را در چشمان پسر ببیند. غمی که انگار سایه ای سیاه روی وجود پسر انداخته بود. سکوتی حکم فرما شد. هایکوان وقتی برگشت نگاه عجیب دو نفر را دید. هر دو به چشمان یکدیگر نگاه می کردند ولی هر دو در تفکرات خود غرق بودند . هایکوان حس کرد امشب این دوتا خیلی بهم نگاه های عجیب میکنند برای همین گفت : خوب خوب فکر میکنم برای امشب برای هر دوی شما کافی باشد. آقای شیائو هم روز سخت و پرمشغله ای داشتند بهتره همه برای استراحت امشب را همین جا نگه داریم.
ییبو پرسید: قراره من چند روز اینجا برای کارهای اداری بمونم؟
هایکوان خوشحال شد که فعلا از اقامت ییبو در عمات و قیومیت چیزی نگفتند. این پسر برای برگشت عجله داشت.

بعد از توWhere stories live. Discover now