زمان برای ییبو تقریبا از حرکت باز مانده بود. از وقتی گوشی را قطع کرده بود تا الان یک ساعت بود که به انتهای کوچه خیره مانده بود. هنوز نتوانسته بود مفهوم دقیق جملاتی را که شنیده بود درک کند. کسی گفته بود قرار است به دیدنش بیاید. از طرف دوست پدرش. و همین نام پدر برایش قابل درک نبود. ده سال گذشته بود و او چیز خاصی از پدرش یادش نمی آمد. او را زیاد ندیده بود. مادرش همیشه گفته بود پدرش سخت مشغول کار است و کمتر فرصت میکند به خانه بیاید. حالا بعد از 10 سال کسی از طرف دوست پدرش قرار است به دیدن اش بیاید. از او خواسته شده بود که فردا ساعت 5 عصر در لابی هتل بزرگ شهر باشد. کسی که تلفن کرده بود توضیح بیشتری نداده بود فقط گفته بود با آقای لی هایکوان ملاقات می کند. همین.
ییبو آن شب بالاخره به خانه رسید. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد مادرش از دوستان پدرش حرفی زده باشد. مادر لوهان دوست قدیمی مادرش بود و غیر از خانواده لوهان، مادرش دوست قدیمی نداشت. همسایه های خانه قبلی هم در حد همسایگی با مادرش ارتباط داشتند. حالا که بیشتر فکر می کرد متوجه میشد هیچ ارتباطی با خانواده پدری نداشتند . از خانواده مادرش هم هیچ وقت چیزی نشنیده بود.
--
جان در دفتر کارش در عمارت نشسته بود. آقای مین برایش ویسکی مورد علاقه اش را آورد.
جان رو به آقای مین گفت: تو بیشتر از هرکسی با پدرم بودی. پدرم دوست خاصی داشت؟
آقای مین از سوال جان جا خورد ولی خودش را کنترل کرد تا عکس العمل ش را جان نبیند. خیلی عادی پاسخ داد : خوب پدرتان به دلیل کارشان دوستان و البته دشمنان زیادی داشتند. بعضی ها خیلی نزدیک بودند بعضی نه.
جان: کسی که برای پدرم خیلی مهم باشد؟
آقای مین: آقای شیائو بزرگ بعضی از دوستان نزدیک شان را کمتر به عمارت می آورند.
جان: یعنی چی؟
آقای مین: خوب برخی از دیدارهای پدرتان در جای دیگری انجام میشد. همیشه در عمارت نبود
جان متوجه شد که آقای مین از پاسخ دادن طفره می رود. بیشتر سوال نکرد تا بیشتر از این دست به سر نشود.
از کودکی میدانست آقای مین چقدر رازدار است و به راحتی نمیتوان از او اطلاعات کسب کرد. دلیل اینکه تا این حد مورد اعتماد پدرش بود همین رازداری ش بود. نخواست پیرمرد را اذیت کند.
تلفن عمارت زنگ خورد و آقای مین بعد از پاسخ دادن گوشی را برای جان آورد.آقای هایکوان هستند.
جان گوشی را گرفت. لیوان ویسکی در دستش بود .صدای هایکوان را شنید
هایکوان: من فردا به تانشیانگ میرم. با ییبو ساعت 5 قرار گذاشتمجان: بالاخره با این مساله روبرو شدیم. باشه با من در تماس باش
هایکوان: امم من میخوام چند روزی مرخصی بگیرم
جان: ها مرخصی برای چی؟ خوب برای کار من داری میری
هایکوان: امم
جان: چرا انقدر ام ام میکنی
هایکوان: میخوام چند روی پیش ییشینگ بمونم . اگر اشکالی نداره
جان: اوه بله یادم نبود اون دکتر فراری هم تو اون شهر اقامت دارد.
هایکوان: اره خیلی وقت ندیدمش خواستم کمی سرش هوار شم
جان: باشه خیلی خسته شدی این مدت استراحتی هم بکن
بعد از قطع کردن تلفن آقای مین به وضوح میتوانست دلخوری را در چهره جان ببیند.
جان حس میکرد در این دوستی سه نفره دیگر جای کمتری دارد. لیوان ویسکی را یکباره بالا کشید. آقای مین برخلاف همیشه که جان را با یک لیوان محدود میکرد این بار لیوان را دوباره پر کرد و از دفتر کار خارج شد.
--
هوانگ از جلسه نفس گیری بیرون آمد. دو ساعت را صرف سر و کله زدن با خریداران عمده کارخانه کرده بود. این بخش سخت ترین بخش کارشان بود. خریداران عمده همیشه سعی داشتند قیمت را پایین بیاورند و این برای کارخانه یعنی ضرر. هوانگ خسته بود سمت اتاق کار پدرش رفت. جای خالی پدرش در دفتر کاملا حس میشد. از وقتی برگشته بود پدرش چند باری به شرکت سرزده بود عملا همه کارها را به هوانگ سپرده بود. در واقع هوانگ را گیر انداخته بود و پسر جوان به خوبی میدانست پدرش میخواهد او را غرق در کار کند تا دیگر به فکر فرار نباشد. این بار برخلاف دفعات پیش، هوانگ برای هدفی کار میکرد قصد داشت ییبو را به پکن بیاورد . نمی خواست ییبو را در آن شهر تنها رها کند.
بعدازظهر به ییبو پیغام داده بود ولی هنوز جوابی از پسر کم حرف برایش نیامده بود. هوانگ برنامه کاری ییبو را داشت. میدانست الان باید به خانه رسیده باشد. دیگر تقریبا دیر وقت بود و این ساعت ها ییبو می خوابید. با این حال نگران بود. خواست زنگ بزند ولی می دانست ییبو زیاد اهل حرف زدن نیست و نمی خواست پسر کوچک تر را در تنگنا برای پاسخ دادن بگذارد.
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..