پارت ۲۰

43 10 9
                                    

لوهان از صبح زود خانه ییبو آمده بود. در واقع ساعت 8 صبح با ظرفی از غذا پشت در خانه جدید ییبو ظاهر شده بود و بعد از بیدار کردن صاحبخانه پیر ییبو، به پشت در اتاق ییبو در پشت بام رسیده بود.
ییبو خواب آلود بیدار شد. هم دیشب یک مهمان ناخوانده در نیمه شب داشت هم الان یک مزاحم اول صبح. لوهان با دیدن قیافه ییبو با صدای بلندی خندید. موهای ییبو به طرز خنده داری در خواب آشفته شده بود و قیافه بامزه ای به او داده بود
لوهان: انگار یکی اینجا همش خوابه
ییبو: دهنت را ببند اول صبح برای چی اومدی؟
لوهان: برای اینکه مادرم با لگد از خواب بیدارم کرد و برای تو غذا فرستاد . میدونی ساعت 6 صبح از خواب بیدارم کردن
ییبو: حقته
لوهان: صاحبخونه ت خیلی خوش اخلاق در را با خوشرویی برام باز کرد
ییبو با شنیدن این حرف به طرف لوهان هجوم برد و با کشیدن دستش گفت :تو اون پیرزن را این ساعت صبح بیدار کردی؟ واقعا که یه احمقی
لوهان: خوب هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی تلفن ت مگه صدا نداره؟
ییبو: دیشب خاموش شد حال نداشتم به شارژ بزنمش
لوهان: گشاد نبودی که گشاد هم شدی
ییبو: تو انگار نمی خوای خفه شی نه . میخوای بیام بزنم تو سرت؟
لوهان خودش را به آشپزخانه رساند و گفت : نه فعلا بزار صبحونه بخوریم . مادرم بهم صبحونه نداد گفت برو با ییبو بخور
ییبو: من هم تو رو اصلا  نمیشناسم. تو اگه صبحونه نخورده بودی الان انقدر اینجا بلبل زبونی نمی کردی
صدای خنده پسرها تو اتاق کوچک یبو پیچیده بود. ییبو با دیدن لوهان حالش خوب شده بود.
ییبو و لوهان ظهر تا فروشگاه محل کار ییبو را با هم رفتند و بعد لوهان از ییبو جدا شد.
 آن روز ییبو هشت ساعت کار میکرد و این ساعت کاری براش خیلی خسته کننده بود. در این میان هوانگ به ییبو دو بار پیغام داده بود و یادآوری کرده بود که حتما غذا و آب بخورد چون مطمئن بود ییبو وقتی سرگرم کار هست چیزی نمی خورد.
ییبو از توجهات هوانگ گاهی خجالت زده میشد به نظرش دلیلی نداشت هوانگ انقدر به او توجه کند. ولی از طرفی دوست نداشت توجهات هوانگ را نادیده بگیرد یا به حرفهای او گوش ندهد. به همین خاطر هم بیمارستان رفته بود هم هروقت هوانگ به او در مورد غذا خوردن و سلامتی ش تذکر میداد گوش میکرد.
بعد از کار، ساعت 8 شب بود که هوانگ اومد فروشگاه. به ییبو گفت لباسات را عوض کن با هم بریم. ییبو لبخندی زد  تازگی ها از موتورسواری با هوانگ خیلی بیشتر لذت میبرد. گو اینکه هوانگ مراقب بود تا با سرعت بالایی رانندگی نکنه. هوانگ به رستوران کوچک همون پیرزنی رفت که بار اول ییبو را برده بود. ییبو از این رستوران خوشش می اومد. غذاش طعم غذاهای خونگی مادرش را میداد.
ییبو حس میکرد هوانگ ناراحته. چهره اش گرفته بود و مثل همیشه نبود . بیشتر راه را تو سکوت طی کرده بود.
ییبو: هوانگ گه چیزی شده؟
هوانگ سرش را بالا آورد و به ییبو نگاه کرد. هوانگ گه حس میکرد چیزی در پس نگاه ییبو پنهان شده. شیطنتی که در پی مرگ مادرش انگار مدفون شده و حالا فقط هاله ای غمبار این نگاه را تصاحب کرده.
هوانگ: چطور مگه؟
ییبو: آخه پنج دقیقه است چیزی نمی خوری به کاسه سوپ زل زدی
هوانگ: اوه ببخشید حواسم نبود.
یبیو لبخندی زد و گفت چطور شد تونستی مدیر فروشگاه را راضی کنی من دو تا شیفت برم تازه شیفت آخر شب را هم نرم؟
هوانگ : راستش ییبو من دیروز فهمیدم باید برم خونه پدر و مادرم. راستش میخواستم ببینمت که این رو بهت بگم
ییبو: اینکه خوبه
هوانگ: من باید به پکن برم پدر و مادرم اونجا هستند
 ییبو تازه فهمید منظور هوانگ چی هست این یعنی هوانگ داره از این شهر میره.
هوانگ: من فعلا دیگه نمی تونم تو فروشگاه کار کنم به همین خاطر با مدیر صحبت کردم جای من کار کنی تا مدیر هم مجبور نباشه نفر جدیدی بیاره
ییبو: اهان پس اینطوری شده.
ییبو به بزرگتر روبروش پسر نگاه کرد. ییبو از این خبر ناراحت شده بود. حس میکرد کسی که براش مهمه و میتونست تکیه کنه  داره میره

بعد از توWhere stories live. Discover now