تمام روز در مدرسه درگیر درس و کلاس های مختلف بودند. فردا امتحانات آخر سال شروع میشد و این یک هفته جهنمی قرار بود تموم شود. ییبو شب خودش را به زور به فروشگاه رسونده بود. خسته بود و شدیدا احساس ضعف میکرد. با این حال اون شب فروشگاه خیلی شلوغ بود. انگار همه مردم محله خریدهایشان را برای امشب و شیفت ییبو گذاشته بودند. در عین حال کلی جنس جدید هم رسیده بود که باید در قفسه های مخصوص گذاشته میشد.
2 ساعت از کارش در فروشگاه می گذشت که حس کرد سرگیجه های امروزش بیشتر شده. وقتی بین قفسه ها دنبال سفارش مشتری میگشت، چشمهاش سیاهی رفت . آخرین چیزی که شنید صدای زنگ ورود مشتری بود و بعد ییبو چیزی ندید.
چشمهایش را به سختی میتوانست باز کند. مثل اینکه وزنه سنگینی به پلک هایش آویزان بود. باز نگه داشتن چشمهایش حالا سخت ترین کار برایش بود. به سختی توانست پلک هایش را کمی از هم فاصله دهد و باریکه ای از روشنایی را ببیند. هنوز گیج بود. صدای هوانگ را شنید که که با نگرانی ازش پرسید ییبو به هوش اومدی؟ دستی به گرمی روی شانه اش نشست. رو برگرداند. هوانگ را دید با چشمانی نگران نگاهش میکرد. هوانگ لبخندی زد و گفت ییبو باید برم دکتر را صدا کنم. قرار بود بیدار شدی برم دنبالش.
صدای پای رفتن هوانگ را شنید چشمهایش بسته بود و به این فکر میکرد که چه اتفاقی افتاده است. اولین چیزی که ییبو حس کرد ترس بود. می ترسید اتفاق بدی برایش افتاده باشد تصادف کرده باشد و حالا اینجا روی تخت بیمارستان تنها چه افتاده باشه .
استرس گرفت از اینکه نمی دانست چه اتفاقی افتاده و در چه وضعیتی است وحشت کرد. با وحشت بلند شد انگار این وحشت به او انرژی داده بود تا برخیزد و ببیند تنش سالم است یا نه .
در باز شد مردی با لباس سفید با لبخندی وارد شد و هوانگ به دنبالش. مرد گفت سلام ییبو من دکتر لی ییشینگ هستم. نگران نباش اتفاق بدی برات نیفتاده
همین جمله کوتاه ییبو را آرام کرد. دکتر به خوبی میدانست نگرانی ییبو از چیست. بیمارانی که بعد از بیهوشی ناگهانی به هوش می آیند اکثرا از یک حمله قلبی یا حتی مغزی وحشت دارند. از یک بیماری ناشناخته که ممکن است اولین علایم ش همین بیهوشی باشد.ولی دکتر ییشینگ نمی دانست ییبو از این تنهایی و این فضای بیمارستان ترسیده است.
لی ییشینگ خودش را به ییبو رساند و گفت میتونی با خیال راحت دراز بکشی. هنوز خسته ای و تن ییبو را با فشار دستی آرام به سمت بالش کشید. ییبو هنوز گیج بود. دکتر لی همانطور که داشت با نور به چشم های ییبو نگاه میکرد گفت تقریبا بیهوش با این دوستت هوانگ به اورژانس اومدی. فشارت خیلی پایین بود خیلی پایین. به نظر میرسد که نه خوب میخوابی نه خوب غذا میخوری استرس خیلی زیادی هم داری
هوانگ جلوتر آمد و دستش را بر شانه ییبو گذاشت و به آرامی گفت ییبو چرا به من چیزی نگفتی؟
ییشینگ در چهره ییبو غمگین ترین نگاه را دید که سعی میکرد با لبخندی پوشانده شود. یبو به آرامی گفت خوبم سونبه
هوانگ زیر لب گفت معلومه ...
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..