ییبو صبح تقریبا ساعت 11 از خواب بیدار شد. حس بد کسلی داشت. روی تخت نشست و چشمش به یادداشتی کنار تخت افتاد. برگه را برداشت و یادداشت را خواند از طرف لی هایکوان بود:
"صبح تا هر وقت میتونی استراحت کن. هر وقت زنگ بزنی پایین صبحانه را برات میارن. نگاهی به کاتالوگ های گردشگری شهر بنداز. هرجا خواستی بری هماهنگ کردم راهنمای هتل با ماشین تو رو همراهی می کنند. فردا عصر تماس میگیرم. مراقب خودت باش" لی هایکوان
ییبو از توجه زیاد لی هایکوان خوشش اومده بود. تمام دیروز آقای لی بهش توجه داشت. همه چیز را براش آماده کرده بود و حتی دیشب برای خرید دارو و همراهیش تا هتل تا دیر وقت درگیر ییبو بود. ییبو لبخندی زد. شاید خودش هم متوجه نشده بود که چقدر این توجه آقای لی براش امیدوارکننده است. حس میکرد آقای لی همان کسی که میتونه بهش اعتماد کنه.
ییبو سمت حمام رفت تا دوش بگیرد. وقتی از حمام بیرون آمد پیامی از هوانگ داشت. از اینکه در پکن بود و به هوانگ چیزی نگفته بود ناراحت بود. ولی انقدر مساله به خودی خود پیچیده بود که نمی توانست به هوانگ توضیحی در مورد علت سفرش به پکن بگوید. به همین دلیل فکر کرد شاید بهتر باشد فعلا چیزی نگوید. پیغام را خواند هوانگ نوشته بود نگرانش هست و این چند روز که ییبو کمتر جواب داده میخواد مطمئن باشه که ییبو مریض نیست و براش اتفاقی نیفتادهییبو از این رفتارش ناراحت بود. از اینکه نسبت به نگرانی سونبه اش بی توجهی کرده بود. اول زنگ زد به رستوران و سفارش صبحانه را همانطور که آقای لی هایکوان خواسته بود داد و بعدش مثل همیشه نشست تا با وسواس به هوانگ جواب بده. چند بار نوشت و پاک کرد و در نهایت پاسخ داد: "معذرت میخوام گه گه نگرانت کردم. من حالم خوبه فقط یکسری کار برام پیش اومد که به فوت پدر و مادرم مربوط هست. مطمئن باش حالم خوبه."
خودش فکر کرد پیغامش خوب بوده نه دروغ گفته و نه تمام واقعیت را گفته. در اتاق زده شد و صبحانه مفصل ییبو را آوردند. ییبو با تعجب به میز صبحانه نگاه میکرد او فقط یکنفر بود ولی تدارک میز صبحانه انقدر زیاد بود که به راحتی چند نفر را سیر میکرد. این اولین باری بود که ییبو صبحانه مفصل یکی از بهترین هتل های پکن را امتحان میکرد و غذاهای متنوع و چیدمان غذاها اشتهای ییبو را باز کرده بود. برای اولین بار بعد از فوت مادرش از خوردن غذا لذت میبرد. ماه ها بود که حس غذا خوردن نداشت. خودش هم نمی دونست چرا ولی این لحظه را دوست داشت.
---جان روز سختی را آغاز کرده بود. بعد از ظهر بود و او خسته به دفتر کارش بازگشته بود. هایکوان هم به دنبالش بود. جان روی اولین مبل نشست و کمی کپگره کراوات را شل کرد. به هایکوان گفت به منشی بگو تا یکساعت هیچ تلفنی را وصل نکند.
هایکوان با سر جواب داد و به سمت بیرون دفتر قدم برداشت. جان دیشب خوب نخوابیده بود. بعد از دیدن وانگ ییبو و جستجوی آلبوم عکس ها نتوانسته بود بخوابد.
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..