پارت ۱۰

35 6 0
                                    

ساعت 7 شب به آدرسی که معلم ش فرستاده بود رفت. یه خونه قدیمی بود. پیرزنی در را باز کرد. چهره مهربونی داشت و خمیدگی تن ش نشون میداد که سن زیادی دارد. با مهربونی ییبو را به داخل دعوت کرد. گوشه حیاط خونه یه درخت بزرگ بود و در امتدادی ردیفی از گلدان هایی که با گل های ریز و درشت شون اون خونه قدیمی را خیلی زیبا کرده بودند.
پیرزن رو به ییبو گفت اتاق بالاست. در واقع اتاق روی پشت بام خانه قرار داشت با پلکانی فلزی که از گوشه حیاط به سمت بالا میرفت. پیرزن گفت من نمیتونم از پله ها بالا بیام خودت برو بالا و اتاق را ببین. ییبو از پلکان بالا رفت و پشت بامی کوچک و تمیز را دید. یک اتاق با پنجره ای بزرگ قرار داشت. جلو در اتاق سایه بانی بود و زیرش تختی کوچک برای نشستن. در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. روشن بود. روشویی و یک حمام دستشویی خیلی کوچک هم داشت. آشپزخانه ای که در واقع فقط یک میز برای گاز کوچک و جایی برای یخچال داشت. دیوارها تمیز و انگار تازه رنگ شده بود.

اتاق بد نبود به نسبت اتاق های قبلی که ییبو دیده بود وضعیت بهتری داشت و صاحبخونه هم آشنا بود. قیمت را معلم ش براش فرستاده بود و ییبو میتونست با کارکردن پاره وقت از عهده این اجاره بربیادو خونه از مدرسه هم زیاد دور نبود.
وقتی از پله ها پایین اومد، پیرزن توی حیاط مشغول گل ها بود. ییبو جلو رفت ازش تشکر کرد. پیرزن با مهربونی نگاهش کرد و گفت چه پسر مودبی هستی. آقای معلم خیلی ازت تعریف کرده. ییبو دوباره تشکر کرد. وقتی پیرزن ازش پرسید نظرش چی بود پسر جواب داد خوب بود. پیرزن با خوشحالی خندید.
------

پسر با موهای مشکی ش توی فروشگاه نشسته بود و داشت فکر میکرد. از اینکه مساله خونه به این زودی حل شده بود حس خوبی داشت. یکی از ترسهای بزرگ ش تقریبا کم شده بود. همونطور که تو افکارش غرق بود گوشی ش زنگ خورد. گوشی را برداشت اسم هوانگ رو دید. ناخودآگاه لبخندی گوشه لبش نشست. هوانگ براش مثل یه رفیق بزرگتر بود که هواش را داشت. تا حالا با کسی این شکلی دوست نشده بود. صدای هوانگ پیچید توی گوشی .
هوانگ: ییبو تو حالت خوبه؟
ییبو: آره سونبه.
هوانگ: پس چرا جوای اون سوالاتی که قرار بود امشب بفرستی تفرستادی؟ مگه نمیخوای نمره تاریخ ت بیشتر از قبل بشه؟
ییبو: آه ه سونبه ببخشید اصلا یادم رفته بود. سرم شلوغ بود. هوانگ نبود تا ببینه پسر کوچک تر چطور لباش آویزون شده و از این سهل انگاری خجالت کشیده
هوانگ: باشه اشکالی نداره ولی امشب بعد کارت حتما برام بفرست
ییبو: باشه حتما

صدای هوانگ خیلی جدی بود. هروقت بحث درس میشد هوانگ خیلی جدی باهاش حرف میزد. پسر شب بعد از کارش سمت خونه رفت. به ساختمون که رسید دوباره نفس کشیدن ش سخت شد. یه مدتی بود که حس میکرد ضربان قلبش گاهی تند میزنه بی نظم میزنه یا تپس قلبش انگار تو حلقش میزنه. گاهی بی دلیل این طوری میشد گاهی هم وقتی خیلی حس بد تنهایی داشت.
اون شب ییبو تو تنهایی خونه باز هم غذا نخورد و نشست سر درسهاش. تا امتحانا زمان زیادی نداشت حالا که یه اتاق پیدا کرده بود خیالش راحت بود که میتونه وقتش را برای درسهاش بزاره
سوالهایی که هوانگ براش فرستاده بود براش اصلا آسون نبود. اونها را انجام داد و ازشون عکس گرفت برای پسر بزرگتر فرستاد. فقط یه پیغام اومد که فردا تصحیح میکنم میتونی بخوابی دیروقته
ییبو حتی نتونست جوابی بفرسته چون خوابش برده بود
-----
شیائو جان تو یکی از مجهزترین کلینیک های تخصصی پکن حضور داشت. قبل از اینکه به اتاق مخصوص آندوسکوپی بره تو یه اتاق VIP نشسته بود تا پرستار براش لباس مخصوص بیاره. جان از هایکوان پرسید پس لی ییشینگ کجاست. اون خودش من را فرستاده اینجا و حالا نیست؟ هایکوان مشغول گوشی بود و فقط گفت سرش شلوغ بود. قبل از آندوسکوپی نمی تونه بیاد ولی حتما تو اتاق مخصوص هست.

تو این موقع پرستار با لبخند وارد شد و برای شیائو جان یکدست لباس مخصوص آورد. بعدش گفت بیرون منتظر میشم تا لباس را عوض کنید بعد باید آنژیوکت براتون وصل کنم.
شیائو جان با بی میلی لباس را عوض میکرد و زیر لب غرغر میکرد که من هیچی م نیست شما خیلی بزرگش کردید.
البته صداش را هایکوان به خوبی میشنید و فقط گفت امیدوارم مساله جدی نباشه.
پرستار برگشت و آنژیوکت را وصل کرد. بعد از جان خواست تا همراهش به سمت اتاق مخصوص راه بیفته. هایکوان هم بدنبالشون میرفت ولی سرش مدام در گوشی بود و با جدیت در حال پیام دادن بود. این از چشم تیزبین شیائو جان دور نموند و قبل از رفتن به اتاق گفت امیدوارم این پیام دادنها به شرکت ربط نداشته باشه و اگر چیزی را امروز به خاطر این آزمایش از من پنهان کرده باشی تو دردسر می افتی
جان وارد اتاق مخصوص شد و هایکوان شروع کرد به زنگ زدن. منتظر بود تا طرف مقابل جواب بده.
-----

لوهان از دست ییبو عصبانی بود و از صبح باهاش حرف نمیزد و از وقتی فهمیده بود ییبو اتاق پیدا کرده و این اتاق را معلم شون در واقع پیشنهاد داده و لوهان ازش خبر نداشته عصبانی بود. لوهان وقتی عصبانی میشد کاملا مثل بچه ها قهر میکرد. یا حرف نمیزد و  یا حرف زدنی با در و دیوار حرف میزد.
حالا هم با اینکه خودشون دو نفر تنها بودند میگفت: بهش بگو چرا دیشب به من نگفت؟ میتونست بعد دیدن اتاق به من پیغام بده چرا اینکارو نکرد؟
ییبو خنده اش گرفته بود ولی نمی تونست به لوهان جواب قانع کننده ای بده و فقط بهش گفت بیا خوشحال باشیم اتاق خوب پیدا کردم بعدا میبرت اتاق را ببینی
لوهان مثل بچه ها از این حرف ییبو ذوق کرد و قهرش را فراموش کرد. بعد با هم به کتابخونه مدرسه رفتند تا برای امتحان ها درس بخوانند.
توی کتابخونه بودند که پیامی از هوانگ دریافت کرد. هوانگ براش نوشته بود: متاسفانه وقت زیادی برای تاریخ نمیگذاری خیلی از مطالب را یا نخوندی یا اصلا یادت نمونده . فکر نمیکنم پیشرفت زیادی نسبت به گذشته تو این درس داشته باشی. من درک نمیکنم چطور فرمول های سخت ریاضی رو بلدی ولی تاریخ مهمترین جنگ ها و یا تغییر سلسله های چین را بلد نیستی....
ییبو داشت پیام را میخوند

ییبو داشت پیام را میخوند و لبش را می گزید، از این پیام واقعا حس خجالت را داشت چون هوانگ خیلی سر درس تاریخ براش وقت گذاشته بود
ییبو متوجه نشد که سر لوهان تو گوشی ش هست و داره پیام را میخونه. با هینی که لوهان کشید و گفت واقعا ییبو تو خنگ هستی فهمید که سوژه جدیدی دست لوهان برای اذیت کردن ش داده
لوهان با دست به پشت ییبو زد و گفت دومین نفری که به خنگی تو ایمان آورده هوانگ سونبه هست. من دیگه تنها نیستم و حالا میتونم با اطمینان بگم که اشتباه نکردم

بعد از توWhere stories live. Discover now