پارت ۲۵

31 7 10
                                    

هایکوان در اتاق  VIP هتل منتظر ییبو نشسته بود. عمدا زودتر آمده بود تا پسرک در انتظار نماند. وکیلی نیز او را همراهی میکرد.
پرونده ای در مقابل هایکوان بود و او  به چیدن کلمات فکر میکرد تا جملات را چگونه کنار هم بچیند و از کجا شروع کند تا باعث گیجی پسر 17 ساله نشود. هایکوان از یک چیز هراس داشت. نگرانی که به جان هم نگفته بود .می ترسید ییبو قبول نکند به پکن برود و مساله وصیت نامه دردسر پی برای جان شود. هنوز نمی دانستند در پاکت ها دیگر وصیت نامه چه نوشته شده است.
چند دقیقه بعد راهنمای هتل ییبو را به اتاق هدایت کرد. هایکوان و وکیل از جا برخاستند. ییبو معذبانه در اتاق ایستاده بود. هایکوان میتوانست نگرانی و اضطراب را در پس چهره ییبو ببیند. هایکوان به سمت ییبو حرکت کرد و با دراز کردن دستش گفت: من لی هایکوان هستم از شرکت گروه شیائو که در تماس تلفنی گفته شد. این هم آقای زی وکیل همراه من هستند.
هایکوان دید که با اسم وکیل دستهای ییبو مشت شد. اضطراب در ییبو موج میزد و به سختی در حال کنترلش بود. چشمانی سرد که در پس نگاه غم آلودش هایکوان میتوانست اضطراب پنهان شده را ببیند.
ییبو با خم کردن سر سلام کرد و دست هایکوان را فشرد. به سمت مبل قدم برداشتند و با دعوت هایکوان همگی نشستند. سکوت  لحظه ای اتاق را فراگرفت. هیچ کدام حرفی نمیزدن. ییبو منتظر بود طرف مقابل شروع به صحبت کند. هایکوان حس کرد سکوت باعث اضطراب بیشتر ییبو میشود، در حال تعارف لیوانی آب رو به ییبو گفت: من از طرف گروه شرکتهای شیائو هستم. راستش آقای شیائو بزرگ که 8 سال پیش فوت کردند، وصیت نامه ای به جا گذاشتند که به تازگی باز شده است .

ییبو به هایکوان نگاه کرد. گفت: خوب؟
هایکوان: آقای شیائو دوست پدر شما بودند. دوست یکه حتما براشون خیلی ارزش داشته است. در وصیت نامه نوشته شده بعد از فوت پدرش ما آقای شیائو نتوانستند خانواده آقای وانگ را پیدا کنند . آقای شیائو هم دو سال بعد از فوت پدر شما فوت کردند.
ییبو با حالتی گیج نگاه کرد .وکیل برگه ای را جلوی ییبو گذاشت که در آن اطلاعات آقای شیائو و متن وصیت نامه بود.
ییبو برگه را برداشت و نگاه کرد. در متن وصیت نامه اعداد و ارقامی بود که سر در نمی آورد. فهم متن وصیت نامه که با عبارات حقوقی نوشته شده بود برای ییبو سخت بود.
هایکوان متوجه سردرگمی ییبو شد. بلند شد و سمت مبلی که ییبو نشسته بود رفت. کنار دست ییبو نشست و گفت: مطمئنا کمی گیج شدی. خوب بزار به زبان ساده تر برات وصیت نامه را توضیح بدم. تو وارث 3 درصد از سهام گروه شیائو هستی.
مطمئنا ییبو تصوری از رقم هنگفت این 3 درصد نداشت چون اصلا نمی دانست ثروت افسانه ای گروه شیائو چقدر هست.
هایکوان ادامه داد: بهتره برای سفر به پکن آماده شید باید بریم پکن و شما با وارث آقای شیائو دیدار کنید. ایشان الان ریاست گروه شیائو را برعهده دارند.  
ییبو ناگهان تکان خورد. منتظر چنین حرفی نبود. با نگرانی گفت: بیام پکن ؟
تا همین جا هم برای ییبو همه چیز زیاد بود اینکه به شهر بزرگی مثل پکن برود و یک دیدار رسمی داشته باشد برایش قابل تحمل نبود. اضطرابش بیشتر شد و حس کرد ضربان قلبش شدت گرفته است. قفسه سینه اش درد میکرد.
ییبو گفت: لازمه بیام ؟ نمیشه کارها را اینجا انجام بدیم
هایکوان مطمئن شد این کار خوبی است که فعلا از بقیه شرایط وصیت و قیومیت و اقامت در عمارت شیائو چیزی نگفته است. این پسر در همین حدش احساس ترس کرده است.
هایکوان با لبخند گفت: بعضی کارهای اداری باید تو شرکت انجام بشه در ضمن فرصت خوبیه یه سفر به پکن داشته باشی. همه چیز را برات آماده میکنم نگران چیزی نباش قرار نیست تنها تو پکن باشی.
صدای هایکوان خیلی مهربان بود و ییبو کمی آرام تر شد.
---
شیائو جان از ساعت ملاقات خبر داشت. پش پنجره بزرگ اتاقش ایستاده بود و به آسمان خاکستری پکن نگاه میکرد. حدس میزد الان با پسربچه حرف زده اند. هایکوان قبلا برای جان عکس ییبو را فرستاده بود. جان بار دیگر عکس را نگاه کرد. پسربچه خیلی معصوم بود. ولی برای جان این مساله نبود مسئله این بود که چرا باید بخشی از ارث او در گرو این پسربچه باشد .این آزارش میداد.
ساعت پنج و نیم بود و هایکوان هنوز زنگ نزده بود. دلش میخواست خودش زنگ بزند ولی می ترسید وسط گفتگو باشند.
به سمت میزش برگشت. به منشی گفت به عمارت برمیگردم.
---
ییبو احساس خفگی بدی داشت. بعد از بیرون آمدن از هتل حس میکرد توان راه رفتن ندارد. با ماشینی که از طرف هتل بود به سمت خانه میرفت. لی هایکوان اصرار کرده بود تا شام با هم صرف کنند ولی ییبو محترمانه دعوت را رد کرده بود. لب هایکوان کارتش را به او داده بود و گفته بود تا چند روز آینده برای سفر به پکن با ییبو تماس می گیرند.
این اولین باری بود که ییبو در ماشین بسیار شیکی نشسته بود. یقه لباسش را گرفت. میخواست نفس بکشد. یادش رفته بود داروها را بیاورد. دلش میخواست زودتر به اتاقش برسد. گوشی ییبو ویبره کرد. نگاهی به گوشی انداخت پیغام از هوانگ بود. پیغام را باز نکرد. امشب میخواست فقط تنها باشد.
--
هایکوان بعد از رفتن ییبو به لای هتل برگشته بود. ساعت 6 عصر بود. به جان زنگ زد. بعد از چند بوق جان جواب داد.
هایکوان: سلام رئیس
جان: سلام
هایکوان: جلسه اول با وانگ ییبو به خوبی انجام شد . در مورد سفر به پکن هم بهش اطلاع دادم
جان: خوب رفتارش چطور بود وقتی در مورد وصیت نامه شنید؟
هایکوان: پسر خیلی عاقل و مودبی. مثل ما فعلا گیج شده سعی کردم ساده براش توضیح بدم. با توجه به اینکه امروز شوک شده بود من دیگه در مورد قیومیت و مساله اقامت تو عمارت بهش چیزی نگفتم
جان: یعنی چی ؟ الان قراره چی کار کنیم؟
هایکوان: وقتی پکن اومدیم با خود شما ملاقات می کنه و ...
جان: آهان بخش سختش را من بگم بهش
هایکوان لبخندی زد خوشحال بود از پشت تلفن جان نمی تونه لبخندش را ببینه و گفت: البته که شما تنها نیستید من هم هستم
جان: اوکی راستی یادت باشه اصلا نمیخوام مساله این وصیت نامه جایی درز کنه مخصوصا اینکه اون پسر صاحب سه درصد سهام شرکت شده.
هایکوان: بله من آقای زی کاملا حواسمان هست. قرار نیست کسی باخبر شود
---
ییبو به خانه که رسید خوشحال بود کوچه خلوت بود و کسی او را در حال پایین آمدن از ماشین سیاه رنگ تشریفات ندید.
به اتاقش که رسید روی تخت دراز کشید. هنوز درک مساله برایش سخت بود. قلبش هنوز آرام نگرفته بود به سمت اشپزخانه رفت قرصی برداشت و بعد دوباره روی تختش خوابید. دلش میخواست تمام شب را راحت بخوابد. .ولی میدانست نمی تواند.  
----
آقای مین در عمارت منتظر رسیدن شیائو جان بود. پرسش های چند شب قبل جان او را به فکر فرو برده بود. در همه این سالها شیائو جان در مورد دوست های آقای شیائو کنجکاوی نکرده بود. اتاق مهمان و مهمانی که برای مدت طولانی تری در راه بود او را کنجکاو کرده بود. توصیه های هایکوان در مورد انتخاب اتاق، لوازم داخل اتاق که برای یک پسربچه دبیرستانی باشد بیشتر او را به فکر فرو برده بود. مهمانی که در راه بود برایش معما بود.
شیائو جان وارد عمارت شده بود و خدمه مثل همیشه در تکاپو بودند. آقای مین هم به سمت اتاق جان رفت. در زد و وارد شد. شیائو جان در وسط اتاق ایستاده بود به آقای مین نگاهی کرد و گفت امشب در عمارت شام نمی خورم به بار میروم.
بعد سمت اتاق لباس هایش رفت.
جان به بار همیشگی رسید جایی که فقط اعضای VIP امکان حضور داشتند و از این لحاظ مکان بسیار ساکت و آرامی بود. در بار افراد زیادی نبودند. مدیر بار با خوشحالی سمت جان امد مدت زیادی بود که جان به ای نبار نیامده بود فرصت نکرده و حالا حضورش برای بار اعتبار خوبی بود.جان به سمت میزی رفت و قبل از نشستن رو به مدیر بار گفت: اینجا فرق چندانی نکرده.
مدیر با لبخند بزرگی گفت: امیدوارم این عدم تغییر باب میل شما باشد
جان : بله دوست ندارم مکان های قدیمی تغییر زیادی کنند.
مدیر دستهایش را بهم مالید و گفت خوشحالم که جناب شیائو جان اینجا را دوست دارند. باعث افتخار ماست.
جان سری تکان داد دیگر چاپلوسی های مدیر داشت آزارش میداد . برای اینکه این مکالمه را پایان دهد گفت: کنیاک سفارش میدم مثل همیشه با مخلفاتی که همیشگی بود
مدیر با لبخند دور شد. این اولین باری بود که جان تنها به این بار می آمد و همیشه هایکوان یا ییشینگ همراهش بودند. حالا هر دو در شهر دیگری بودند. و اتفاقا نزدیک پسری بودند که قرار بود ساکن خانه جان شود.
کنجکاوی جان در مورد ییبو بیشتر شده بود. به خاطر حرفه اش همیشه قبل از ملاقات با اشخاص اطلاعاتی از آنها را برایش آماده میکردند. هنوز در مورد ییبو اطلاعات زیادی نداشت  و این تاریک بودن شناخت ییبو برایش کلافه کننده بود. باید از هایکوان میخواست اطلاعاتی از ییبو برایش بفرستد. نمی خواست اولین ملاقات شان خیلی گنگ باشد.
---

بعد از توWhere stories live. Discover now