پارت ۲۷

34 7 12
                                    

قطار شروع به حرکت کرد. ییبو روی صندلی خیلی نرمی جا گرفته بود. چیزهایی که توی این کوپه درجه یک لاکچری میدید را حتی تو فیلم ها هم ندیده بود. همه چی انقدر سریع رخ داده بود که ییبو حتی فرصت نکرده بود تصمیم بگیرد. دیروز ظهر لی هایکوان زنگ زده بود و دوباره از او خواسته بود همدیگر را ببیند. ییبو نمی توانست تا ساعت 8 شب قراری بگذارد چون در فروشگاه باید کار میکرد. آقای لی گفته بود خودش ساعت 8 به فروشگاه می آید. ییبو آنقدر در فروشگاه مشغول جابجایی مواد تازه رسیده در انبار بود که عملا تا 8 شب فرصت نداشت حتی فکر کند که این دیدار برای چیست؟

شب وقتی آقای هایکوان را جلوی فروشگاه دیده بود به وضوح متوجه شده بود که آقای هایکوان حالش خوب نیست. لاغر شدن و گودی زیر چشمان لی هایکوان مشهود بود. 
لی هایکوان وقتی نگاه ییبو را دیده بود توضیح داد که این چند روزه مریض شده و نتونسته به پکن برگرده. مجبور شده تو همین شهر تا بهتر شدن حالش بماند.
و حالا ییبو مردی را مقابل خود در کوپه میدید که هنوزم سرحال نبود. خسته به نظر میرسید. خواست نگاهش را به بیرون پنجره کوپه مشغول کنه که متوجه شد به دلیل سرعت بالای قطار عملا هیچ چیزی از فضای بیرون دیده نمی شود.

صدای آقای لی را شنید: متاسفانه قطارهای سریع السیر لذت سفر با قطار را از ما گرفتن. منم دلم میخواست میتونستم مناظر زیبای مسیر را ببینم.
ییبو سرش را برگرداند و گفت: من تا حالا قطار با این سرعت سوار نشده بودم. خیلی تند حرکت می کند. یاد درس فیزیک و سرعت بالای خودرو و سکون اجسام می افتم
لی هایکوان: به نظر میرسه دانش آموز خیلی درس خوانی باید باشی. خیلی ها علاقه ای به فیزیک ندارند.
ییبو: هوم حق با شماست
لی هایکوان: 3 ساعت دیگه به پکن میرسیم. اگه اشکالی نداره من بخوابم .
ییبو لبخند گرمی زد و گفت: راحت باشید به نظر میرسد هنوز بطور کامل حالتون خوب نشده
هایکوان روی تخت دراز کشید و گفت: غذاها و خوراکی ها رو برای تماشا نگذاشتن حتما از خودت پذیرایی کن. نگران نباش من خوابم سنگین با این صداها بیدار نمیشم.

ییبو نسبت به لی هایکوان حس خوبی داشت. از همون بار اول که این مرد را دیده بود هیچ حس بدی نتونسته بود ازش بگیره و به نظر ییبو این مرد مهربان بود و از همه مهم تر علیرغم شرکت خیلی بزرگی که براش کار میکرد اصلا مغرور نبود. او خیلی راحت و دوستانه با ییبو حرف میزد.
نیم ساعتی از حرکت قطار گذشته بود که پیغامی از لوهان دریافت کرد. دیشب وقتی تو عمل انجام شده قرار گرفته بود و بطور ناگهانی باید به پکن می آمد مهمترین مساله براش فروشگاه بود. البته توانسته بود با کمک آقای لی و صحبتی که با مدیر فروشگاه داشت، لوهان را به جای خودش برای چند روزی و فروشگاه جایگزین کند. حالا نگرانی بدتری داشت و اون ترس از لوهان بو که نتواند تو فروشگاه خوب کار کند. لوهان بهش اطمینان داده بود از پس چند تا مشتری بر میاد. با این حال ییبو از سر به هوایی اون پسر همیشه وحشت داشت.
لوهان پیغام داده بود که لطفا کارهایی که باید انجام بدم را برام لیست کن این شکلی مجبور نیستم مدام بهت پیام بدم.
راستش این پیغام از طرف اون پسر بعید بود که انقدر مسئولانه رفتار کنه
 ییبو سعی کرد به ساده ترین شکل ممکن تمام کارهایی که لوهان باید از شروع کار  تا آخر شیفت انجام بده را براش بنویسه.

بعد از توWhere stories live. Discover now