پارت ۲۶

40 8 8
                                    

طی یک روز گذشته ییشینگ تمام مدت خانه و مراقب حال هایکوان  بود. در واقع هایکوان انتظار نداشت تب و گلودرد تبدیل به بیماری شود که تمام روز او را در تخت نگه دارد و درد شدیدی در کل بدنش حس کند. هایکوان از اینکه در این وضعیت ییشینگ را گرفتار کرده بود ناراحت بود. بعدازظهر وقتی بیدار شد ییشینگ را دوباره بالای سرش دید. او مشغول تنظیم سرم بود.
ییشینگ : بیدار شدی؟ این دفعه کمتر خوابیدی احتمالا حالت داره بهتره میشه دیشب نگرانت شدنم تقریبا 13 ساعت یکسره خواب بودی
هایکوان: اوه ببخشید ییشینگ خیلی اذیتت کردم.
ییشینگ: اهان یعنی تو الان خجالت می کشی؟
هایکوان: مسخره نشو میدونی که حالم بده در ضمن ناراحتم از اینکه تو این وضعیت اومدم خونه ت
ییشینگ: اوه بله اون روز که به زور هجوم آوردی تو خونه باید فکرش را میکردی فعلا که حق بیرون رفتن نداری تا خوب شی
هایکوان: نه باید فردا برگردم پکن باید برم یه شرکت برسم
ییشینگ: نگران نباش رییس جونت تاکید کرده تا حالت خوب نشده برنگردی پکن باید همین جا پیش خودم بمونی
هایکوان: چی؟ جان از کجا فهمید؟
ییشینگ: دیشب زنگ زد من گوشی را برداشتم بهش گفتم مریضی و حالت خیلی بد .کلی هم نگرانت شد
هایکوان: اوه ییشینگ باید به من میگفتی. حالا نمیزاره تا خوب نشدم برگردم سرکار عادتش
ییشینگ: میودنم به همین خاطر عمدا گفتم در حال مرگی تا بیشتر نگران شه
ییشینگ با این حرف خنده بدجنسانه ای کرد و از اتاق بیرون رفت
هایکوان: مرگ ییشینگ تو ادم نمیشی
هایکوان با بیحالی گوشی را برداشت و برای جان پیغام فرستاد
"سلام رئیس.  نگران من نباشید. حتما ییشینگ شلوغش کرده. حالم بهتر شده. فردا برمیگردم پکن"
 پیغام را فرستاد و دوباره روی تخت دراز کشید. میدانست الان جان چقدر نگران شده. او پسری را به خاطر می آورد که در 20 سالگی در عمارت تنها بود. در تمام این سالها تنها کسی که جان به او اعتماد و وابستگی شدید داشت هایکوان بود. چندباری که بیمار شده بود جان از کنار تختش تکان نخورده بود و با نگرانی مراقبش بود.
کمی بعد پیغامی از جان رسید

"امیدوارم حالت زودتر خوب بشه و در مورد زمان برگشتت فقط دکتر لی میتونه تصمیم بگیره. لطفا کاری نکن که بیشتر نگران شم. خوب استراحت کن. مطمئنم دکتر لی حسابی داره بهت میرسه"
برای جان از دست دادن هایکوان مساوی با از دست دادن دوباره پدر و مادرش بود. در این هشت سال هایکوان برایش مشاور و برادر بزرگتر بود. جان در ظاهر نشان نمی داد ولی تایید هایکوان در کارها برایش خیلی مهم بود. اگر هایکوان مریض میش دجان از خواب و خوراک می افتاد این را همه در عمارت میدانستند.
ییشینگ با سینی غذا وارد اتاق شد. به هایکوان نگاهی کرد و گفت بیا غذا بخور بعدش باید آنتی بیوتیکت را تزریق کنم
هایکوان با غرولند از جا برخاست و گفت: جان راست میگفت تو از دارو فقط آمپول ها را خوب میشناسی
ییشینگ لبخند بزرگی زد و گفت: و شما دوتا هم از بیماری فقط مرحله اخر و بدش را می شناسید . نشد یک بار من در مراحل اولیه مریضی شما را معاینه کنم . راستی رییس چی جواب داد. مطمئنم بهش پیام دادی
هایکوان: گفت برگردم
ییشینگ گوشی هایکوان را برداشت و بازش کرد. رمزش را می دانست چرا؟ هایکوان هم نمی دانست رمز گوشی اش را این بشر چرا باید بداند. ییشینگ پیغام را بلند خواند. بعد لبخندی زد و گفت ماموریت خطیری بر عهده من گذاشته شده. شما تا اطلاع ثانوی این جا حبس هستی.
هایکوان ناامیدانه نگاهی کرد میدانست حریف این دو تا نمی شود.

بعد از توWhere stories live. Discover now