شیائو جان هنوز با گذشت دو روز از مهمانی شام با وزیر تجارت و صنعت، درگیری جدی ذهنی داشت. وزیر در مهمانی شام صراحتا از جان خواسته بود تا تولید را بالاتر ببره چون نیاز صنایع به فولاد بیشتر شده بود. این در حالی بود که استخراج آهن از معادن بیشتر از این نمی تونست سرعت بگیره. برای جان وضعیت کار برای کارگران و ایمنی آنها بیشتر از میزان تولید ارزش داشت. تقریبا یک ساعتی بود که تو دفتر کارش تنها نشسته بود و لابلای حجم بالای پرونده های روی میزش فکرش مشغول خواسته وزیر بود.
هایکوان وارد اتاق شد. با دیدن چهره متفکر جان حدس زد ذهن جان درگیر چی هست.
با این حال باید در مورد چند موضوع با جان حرف میزد. جلو رفت و جان را صدا کرد. جان سرش را بلند کرد و هایکوان گفت: میدونم خیلی درگیر هستید ولی باید سریع در مورد چند تا موضوع مهم برنامه ریزی کنیم.
جان: باشه بگو
هایکوان: اول در مورد مراسم اختتامیه کنفرانس فردا شب برای شام و سخنرانی اختتامیه شما
جان: باشه متن سخنرانی را قراره برام آماده کنند
هایکوان: دوم در مورد تماس وکیل پدرتون، منتظر دیدن وانگ ییبو هستند
جان: قرار بود بعد از کنفرانس اون پسربچه را بیاریم. خودت برنامه ریزی کن. آوردن وانگ ییبو با تو. من اینجا می بینمش
هایکوان: فقط دارم فکر می کنم چطور باید بهش اطلاع بدیم که شوکه نشه. شما نظری دارید؟
جان: بزار بعدا در موردش حرف بزنیم. الان فکرم اصلا کار نمی کنهبعد از مرتب کردن کارها هایکوان از دفتر جان خارج شد. مدتی بود که از ییشینگ خبری نداشت. فرصت کوتاهی داشت تا به ییشینگ زنگ بزنه. بعد از چند بوق بالاخره ییشینگ گوشی را برداشت.
هایکوان: مزاحمت شدم؟ میتونی حرف بزنی؟
ییشینیگ: تویی چه عجب زنگ زدی . اره میتونم حرف بزنم
هایکوان: من هفته بعد به تانشیانگ میام. تو هفته بعد هنوز اونجایی؟
ییشینگ: به به می بینم که یکی دلش برای این شهر تنگ شده. احیانا با کسی اینجا آشنا شدی؟ قراره خبرهایی بشنوم؟
هایکوان: مسخره بازی را بزار کنار. دنبال همان ار قبلی دارم میام. دو روزی احتمالا اونجا باشم.
ییشینگ: خوب پس بهتره هتل رزرو کنی قرار نیست هر بار بیای خونه من
هایکوان: یعنی تو اصلا دلت برای ما تنگ نشده؟ میدونی چند وقته گذاشتی رفتی
ییشینگ: اره دقیقا تعداد روزها رو هم یادم هست. نمی دونی چقدر خوبه ندیدن شما و بعد صدای خنده ا شتو گوشی پیچید
هایکوان: در هر حال بهتره یه سر بیای اینجا. دوست عزیزمون داره خودش را با کار هلاک میکنه و مثل همیشه فکر کنم دوباره معده اش بریزه بهم
ییشینگ: خوب احتمالا قصد خودکشی داره ولی چون مازوخیسم داره میخواد با خودآزاری خودش را هلاک کنههایکوان: واقعا که نباید در مورد رئیس من اینطور حرف بزنی
ییشینگ: بله بله رئیس جان شما خاطرم نبود که اولویت شما شیائو جان است
هایکوان: باشه باشه بزار سر این مساله باز هم بحث نکنیم. هفته بعد می بینمت. در ضمن ملافه های اتاق مهمونت را عوض کن من هتل برو نیستم وقتی تو خونه داری اونجا
---
باد در موهای ییبو می وزید. رکاب دوچرخه زیر پاهاش بود و با سرعت داشت در خیابان خلوت میروند. خیلی وقت بود که دلش میخواست دوباره حس باد تو سرعت لای موهاش را حس کنه. ماه ها از آخرین باری که اسکیت سواری کرده بود می گذشت و حالا با دوچرخه هوانگ دوباره حس خوب سرعت را گرفته بود.
این چند روز اونقدر دوچرخه سواری کرده بود که پاهاش درد گرفته بود. عضله هاش گرفته بود و این نشان میداد که چقدر این مدت از ورزش دور بوده. ییبو قبلا خیلی ورزش میکرد ولی این چند ماه اخیر بعد از فوت مادرش هیچ فعالیتی برای خودش نکرده بود، به جز کار کردن .
شب بود که به خونه رسید. صاحب خونه اش تو حیاط نشسته بود با دیدن ییبو لبخند بزرگی زد. پیرزن تو این مدت کوتاه از یبو خیلی خوشش اومده بود.. به نظر شاین بهترین مستاجری بود که داتش. پسر مودب و سربه راهی که خیلی به صاحبخانه اش احترام می گذاشت. ییبو سلام کرد و تو حیاط ایستاد . رو به صاحبخانه پیرش گفت: کاری هست بتونم براتون انجام بدم؟ چیزی نیاز دارید برم براتون بخرم؟
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..