پارت ۱۶

36 8 11
                                    

بالاخره امتحانات پایان سال تحصیلی تمام شد و تمامی دانش آموزان مدرسه در حال ترک مدرسه بودند. اونها طوری خوشحال بودند انگار از زندان رها شدند. بعد از مدرس ییبو سمت خانه رفت. فردا قرار بود اسباب کشی کند و با زور توانسته بود لوهان را راضی کند امشب خانه ییبو نیاید. در واقع ییبو نیاز داشت آخرین شب را تنها در خانه ای باشد که خاطرات مادرش در آن بود و این خاطرات ممکن بود به مرور از یادش برود. دوست داشت امشب در اتاق مادرش بخوابد. آخرین بار در تمامی اتاق ها بالکن، سرویس و آشپزخانه راه برود و به همه ترک های دیوار هم نگاه کند. ییبو نمی دانست آینده اش چه خواهد شد. آیا میتواند زندگی ش را مدیریت کند، از پس کار کردن بربیاید. ییبو هیچ وقت تا کنون کار نکرده بود با اینکه آنها خانواده ثروتمندی نبودند ولی مادرش کار می کرد و ییبو هیچ وقت حس نامطمئنی در زندگی شان نداشت. گواینکه شاید به خاطر شرایط مالی امکان یک زندگی خیلی ایده آل را با مادرش نداشتند ولی در همان لحظه های زندگی شاد بودند.

به خانه رسید و به مکان تقریبا خالی نگاه کرد. هنوز وسایل اندکی مانده بود که باید بسته بندی میشد. دو چمدان تمام وسایلش بود یادگارهایی از زندگی با مادرش و زندگی کوتاهی با پدر و مادرش که خاطره چندانی برایش باقی نمانده بود.
عکس های کمی از پدرش داشت. چند عکس که در وسایل مادرش پیدا کرده بود. از پدرش شناخت زیادی نداشت. بیشتر مواقع پدرش در سفر بود. ولی همان زمان هایی هم که در خانه بود ییبو خاطرات خوبی از بودن با پدرش و بازی با او داشت. ییبو در آخرین لحظات روز و تلالو رنگهای نارنجی غروب افتاب مقابل بالکن خانه نشسته بود و فکر میکرد. ییبو ترس داشت. از این خانه رفتن برایش به معنی رها شدن در زندگی بود که نقطه امنی نداشت. دیگر خانه و خانواده ای نبود. کسی که در خانه منتظرش باشد. کسی که اگر مشکلی داشت به او پناه برد. ییبو ترسیده بود. خودش این ترس را حداقل در دو هفته قبل که زمان تخلیه خانه مادری ش نزدیک میشد حس کرده بود. اضطراب فراوانی داشت. اضطرابی که تا حال توانسته بود پشت نقاب چهره اش پنهان سازد. ولی الان در خانه تنها بود و نیازی به پنهان کردن نداشت. ترس را با همه وجود حس میکرد. ضربان قلبش بالاتر رفته بود و تپش قلبش چنان نامنظم شده بود که نمیدانست چه کند. پسر در خود پیچیده بر کف لخت زمین خانه دراز کشیده بود. مانند کودکی پاهایش را در شکم جمع کرده بود و اشک میریخت. این حس ترس او را وحشت زده کرده بود. با تمام مقاومتی که در این چندماه از خود نشان داده بود ولی حالا حس میکرد در هم شکسته است.
چشمهایش را که باز کرد خانه تاریک بود. شب شده بود و هیچ روشنایی در خانه نبود. صدای زنگ در ییبو را به خود آورد. از جا برخواست با گیجی به سمت در رفت و آن را باز کرد. هوانگ آشفته پشت در بود. ییبو چشمهایش به زحمت باز میشد. هوانگ شانه های ییبو را گرفت . پرسید چرا جواب تلفن نمیدادی؟ میدونی چند ساعت دارم زنگ میزنم؟

ییبو با تعجب نگاه کرد و گفت: من من متوجه نشدم خواب بودم
هوانگ داخل آمد و برق را روشن کرد. ییبو زیر هجوم روشنایی چشمهایش را بهم فشار داد. ناخودآگاه دستش را به سمت قفسه سینه اش برد. آخرین چیزی که قبل از خواب به خاطر داشت دردی بود که در این ناحیه حس میکرد و تپش دیوانه وار قلبش.
هوانگ پرسید: ییبو خوبی حالت بد بود؟
ییبو: نه فقط خواب بودم.
هوانگ: پس چرا انقدر رنگت پریده. چیزی خوردی؟
ییبو: میخورم حالا.
هوانگ: ساعت 10 شب کی میخوای شام بخوری؟
ییبو با چشمانی گرد شده به هوانگ نگاه کرد گفت: ده شب؟ ولی غروب بود
هوانگ با نگرانی به ییبو نگاه کرد. دست ییبو را گرفت و به سمت خودش کشید. به آرامی گفت ییبو بیا بریم بیرون چیزی بخور . وسایل را جمع کردی چیزی نمیشه اینجا بخوری
ییبو خواست بگوید سیرم ولی از نگاه جدی و منتظر هوانگ ترسید. سرش را تکان داد و همراه پسر دیگر از خانه بیرون رفت.
--

بعد از توWhere stories live. Discover now