تقریبا نیم ساعت بود که با هوانگ داشت درس میخوند. چند تا سوال در مورد درسهاش داشت که از هوانگ پرسیده بود و اون هم با حوصله بهش جواب داده بود. این رفتار هوانگ برای ییبو دیگه داشت عادی میشد. البته شاید این اولین دوست ییبو بود که یکدفعه پیداش شده بود. تا قبل از این ارتباط ییبو با همکلاسی هاش بود و خوب بیشتر از همه با لوهان که دوست صمیمی و قدیمی اش به حساب می اومد.
هوانگ: خوب ییبو سوال دیگه ای داری؟
ییبو: نه سونبه خیلی کمک کردی. نمی دونم چطور ازت تشکر کنم
هوانگ: این چه حرفی ییبو. واسه چند تا سوال درسی نمیخواد انقدر خودت را معذب کنی. برای امشب کافیه من دیگه باید برم و تو هم تو فروشگاه کار داری. باید به کارهات برسی
ییبو: ممنونم سونبه بلهچند ساعت بعد ییبو غرق کار تو فروشگاه بود. بار جدید رسیده بود و اون باید اجناس رو تو قفسه های مخصوص میگذاشت. یک ماه دیگه امتحان های آخر سال میرسید و ییبو سخت مشغول درس خوندن بود. گو اینکه هر روزی که میگذشت بیشتر نگران میشد چون به موعدی میرسید که دیگه نمی تونست تو این خونه بمونه و باید یه جایی برای خودش پیدا میکرد.
تو این چند وقته یکسری از وسایل خونه که اضافه بودن را تونسته بود تو یه سایت دست دوم فروشی بفروشه سعی داشت هم پول برای اجاره یه اتاق جمع کنه و هم باید هرطور شده بار اسباب کشی رو کمتر میکرد. این طوری مجبور نبود که هزینه زیادی برای حمل بار بده.روزهاش با همه نگرانی ها میگذشت. اون هیچ امیدی نداشت و فقط میتونست بیشتر کار کنه. همین که میتونست بعد از پایان سال تحصیلی حداقل دو ماه تعطیلات تابستان را تمام وقت کار کنه براش جای امیدواری داشت.
حتی با وجود دوست خوبی مثل لوهان، توی مشکلاتش تنها بود. نمی تونست از لوهان چیزی بخواد چون خونواده لوهان هم اصلا ثروتمند نبودند و در حد گذران ساده زندگی میتونستند ادامه بدهند.
شب که به خونه رسید باز هم تنها بود. باز هم اون شب چیزی نخورده بود و بی اشتهایی ش به غذا بیشتر شده بود. شبها نمیتونست زود بخوابه بعد از کار فروشگاه باید حداقل دو ساعتی وقت روی درسهای میگذاشت و این کم خوابیدن ها خسته اش کرده بود. ییبویی که قبلا خوب میخوابید و صبح همیشه با غرغرهای مادرش به سختی بیدار میشد. حالا گاهی تا صبح هم نمیتونست بخوابه .
---
ییبو: هی لوهان باید بیشتر درس بخونی فقط یکماه تا امتحان های اخر سال فرصت داریم و تو هنوز تمرین های ساده ریاضی رو هم نمیتونی به خوبی جواب بدی
لوهان و ییبو تو کتابخونه مدرسه داشتند درس میخوندن و طبق معمولی لوهان درجه خنگی ش تو ریاضی امروز خیلی بالا رفته بود. جوری که ییبو شک کرده بود اصلا تو سر اون پسر مغزی هست یا نه ؟
لوهان: اوه ییبو واقعا از ده تا مادر و پدر بیشتر سر من غر میزنی. خوب چی کار کنم من از اول سال ریاضی رو نفهمیدم حالا توقع داری تو یک ماه همه چی رو بفهمم. خیلی سخته باور کن همه مثل تو نابغه تو ریاضی نیستند.
ییبو: تو باور کن هیچ کس مثل تو خنگ نیست
صدای بحث شون باعث شد که یکنفر با گفتن هیس اونها را متوجه کنه که تو کتابخونه هستند.
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..