صدای خنده های بلند لوهان تمام محوطه حیاط خانه را برداشته بود. ییبو با خودش فکر میکرد که صاحبخانه پیرش از دیوونه بازی های لوهان خوشش اومده و همین باعث بدتر شدن رفتارهای سخیف لوهان شده. هرچقدر هم چشم غره به لوهان میرفت اون پسر اصلا اهمیت نمیداد. لوهان عادت داشت ادای معلم های مدرسه شون را در بیاره و حالا هم داشت ادای مدیر مدرسه شون را در می آورد و پیرزن هم که یه دنیای جدید از دریچه نگاه لوهان پیدا کرده بود به هیجان آمده بود و با لذت به حرکات پسر نگاه میکرد و می خندید.
بالاخره لوهان ساکت شد تا نفسی بگیره و همین موقع بود که ییبو دست پسر را کشید و به سمت پله های پشت بام و اتاق ش هلش داد و همزمان هم به صاحبخانه پیر گفت: ما بالا کار داریم باید بریم دیگه خیلی سرتون رو درد آورد. پیرزن مهربانانه خندید و گفت: مدتها بود این طور نخندیده بودم.
لوهان از شنیدن این حرف با غرور نگاهی به ییبو انداخت و گفت آقای بداخلاق دستم را ول کن.
دو پسر روی پله ها بودند که صدای پیامک گوشی ییبو آمد. لوهان زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: چرا نگاه میکنی ببینی هوانگ گه هست یا نه؟
یبو متعجب به لوهان نگاه کرد و پسر با لبخندی گفت: خیال کردی نمی بینم هروقت داری با هوانگ حرف میزنی یا پیغام میدی مثل احمق ها میخندی
یبو با شنیدن این حرف به سمت لوهان هجوم برد که پسر فرار کرد. ییبو فریاد زد صبر کن بگیرمت حسابت را میرسم خیلی دیگه پررو شدی. لوهان خودش را داخل اتاق ییبو انداخت و ییبو هم پشت سرش وارد اتاق شد. پسر با گیر افتادن تو دستای ییبو گفت شاید کار مهمی باهات دارد اول پیغامت را ببین.
ییبو پسر را هل داد و گفت داستان نساز برای خودت.
بعد گوشی اش را از جیبش درآورد و با دیدن اسم هوانگ سریع گوشی را داخل جیبش گذاشت. لوهان گفت: آه یک نفر اینجا از من خجالت میکشه باشه باشه من میرم دیگه تو پیامت را بخون و بعد بشین چت بازی کن با هوانگ گه..
ییبو از این حجم بی پروایی لوهان داشت شاخ در می آورد. تا حالا لوهان باهاش اینطور شوخی نکرده بود. بعد از اینکه پسر از اتاق بیرون رفت ییبو نگاهی به پیغام انداخت. مثل همیشه حالش رو پرسیده بود و البته بهش گفته بود یکنفر براش چیزی از طرف هوانگ میاره که باید قبولش کنه. پیک تا نیم ساعت دیگه به آدرس خونه ییبو می رسید.
ییبو با تعجب نگاهی به پیام لی هوانگ انداخت. به سمت در اتاق رفت و اون رو باز کرد. لوهان زیر سایه بون روی تخت روی پشت بام نشسته بود و داشت با گوشی اش بازی میکرد. ییبو جلو رفت و لگدی به پایه تخت زد و گفت : خیال کردم رفتی.لوهان: خیلی دلت میخواد برم؟ چیه نکنه هوانگ داره میاد البته از پکن که نمی تونه بیاد
ییبو: بسه دیگه هرچی امروز چرند گفتی پاشو برو دیگه وقت رفتنه
لوهان: اوه ییبو داره من را از خانه اش بیرون می کنه. به نظرم قراره اینجا اتفاقایی بیفته
ییبو: انقدر چرت و پرت نگو دیگه باید بری مادرت خونه منتظرته
لوهان با شنیدن اسم مادرش مثل ترقه از جا پرید و تقریبا فریاد زد: چرا زودتر نگفتی یه لیست خرید فرستاده باید کلی چیز بخرم و سریع پا شد تا بره
ییبو : خوبه یادت افتاد از صبح نشستی دلقک بازی در میاری
لوهان: باشه من میرم تو با خیال راحت بشین با هوانگ گه حرف بزن . میخوای زنگ بزنی ؟
ییبو داشت از دست لوهان رسما دیوانه میشد. مخصوصا وقتی حالت چشمهای لوهان را دید که با عشوه و ناز گردشون میکرد دیگه نتونست تحمل کنه و یه لگد محکم زد به پای لوهان. صدای فریاد بوهان بلند شد
لوهان: پام شکست چته وحشی دارم میرم
لوهان با کلی نمایش که انگار پاش شکسته از پله های پشت بام پایین رفت.
ییبو فرصت نکرد به هوانگ جواب بده. کمی بعد از رفتن لوهان، صدای زنگ خانه بلند شد و ییبو رفت دم در. پیکی را دید که دوچرخه ای را با خود دارد.
پیک: آقای وانگ ییبو هستند؟
ییبو: خودم هستم
پیک: این دوچرخه را برای شما فرستادند.
ییبو با تعجب نگاهی به دوچرخه انداخت. پیک گفت این برگه را امضا کنید. ییبو برگه تحویل بار را امضا کرد و مرد دوچرخه را به سمت ییبو هل داد.
کمی بعد ییبو با دوچرخه ای داخل حیاط خانه بود. یبیو نمی تونست درک کنه این دوچرخه را چرا هوانگ براش فرستاده.
همون موقع گوشی اش زنگ زد و ییبو اسم هوانگ را روی صفحه نمایش گوشی دید.
وقتی پاسخ داد صدای هوانگ توی گوشش پیچید. اوه ییبو خواهش میکنم سوال پیچم نکن بزار خودم توضیح بدم من این دوچرخه را قبلا خریده بودم ولی چون بیشتر با موتور اینور اونور میرفتم مونده بود تو پارکینگ آپارتمان. دیروز صاحبخونه زنگ زد گفت دوچرخه را باید از پارکینگ بردارم من هم که پکن هستم . دیدم بهترین کار اینه که دوچرخه را برای تو بفرستم پیش تو باشه هم ازش استفاده کن هم نگهش دار.
ییبو با شنیدن توضیح هوانگ نفس راحتی کشید و گفت: باشه گه خوب ازش مراقبت می کنم.
هوانگ هم بعد از شنیدن حرف ییبو نفس راحتی اونور خط کشید. در واقع دوچرخه را برای ییبو خریده بود میدونست اگر به ییبو بگه این هدیه است اون هیچ وقت قبول نمیکنه به همین خاطر مجبور شده بود کلی فکر کنه تا یک سناریو بسازه. حداقل خوشحال بود که به هدفش رسیده و حالا ییبو با دوچرخه راحت میتونه مسیر فروشگاه تا خانه را طی کنه و این دوچرخه سواری برای روحیه اش هم خوبه.
---
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..