بالاخره امتحان های نیم ترم مدرسه تموم شد و فقط دو ماه دیگه فرصت بود تا امتحان های پایان سال را تموم شود. ییبو تو چند روز اخیر توانسته بود یه کار کوچک تو سوپرمارکت 7/11 محله شون پیدا کنه. آخرین شیفت شب از ساعت 6 تا 11 شب را برداشته بود تا با ساعت مدرسه اش تداخلی نداشته باشه. 4 روز در هفته قرار بود تو این سوپرمارکت شبها کار کنه و این شکلی میتونست کم کم خودش را آماده کنه تا وارد دنیای کار بعد از اتمام مدرسه اش بشه. البته درآمد این کار اصلا درحدی نبود که بتونه کرایه خونه شون را بده ولی همین که پول کمی در میاورد و این اولین باری بود که میخواست کار کنه براش نقطه امیدی بود. حالا دیگه میتونست کمی از ترس هاش از آینده را کمتر کنه. مادر ییبو همیشه بهش میگفت وقتی تو زندگی حس کردی خیلی ترسیدی و مشکلاتت زیاد شدند سعی کن اونها را به تدریج حل کنی. ما هیچ وقت نمی تونیم همه مشکلات را با هم حل کنیم ولی میتونیم یکی یکی اونها را حل کنیم.حالا هم ییبو همین کار را داشت میکرد. الان دیگه ترسش به نسبت روزهای اول مرگ مادرش کمتر شده بود. یاد گرفته بود تنها زندگی کنه گو اینکه برخی ترسهاش همیشه باهاش بود. اون نمی تونست تو تاریکی بخوابه و این کم کم داشت اذیتش میکرد.
تو آخرین روز امتحان ها مادر لوهان، ییبو را به شام دعوت کرده بود و اون دوتا بعد از مدرسه داشتند با خونه لوهان میرفتند. توی مسیر ییبو به لوهان در مورد شروع کار تو سوپرمارکت محله گفت. لوهان با شنیدن این خبر خوشحال شد. گو اینکه دیدن شرایط جدید دوستش براش سخت بود.
تو خونه مادر لوهان منتظرشون بود و هر غذایی که ییبو دوست داشت را تهیه کرده بود. ییبو مادر لوهان را خاله جیا صدا میکرد همونطور که لوهان مادرش را خاله جیا صدا میکرد. این یه اسم خاص بین این دو تا خانواده بود که از بچگی این دو تا پسر مادرهای همدیگر را صدا میکردند. مادر لوهان میگفت وقتی ییبو اون رو خاله جیا صدا کرده لوهان حسودی کرده و مادر ییبو را همین صدا کرده در صورتی که اسم مادر ییبو جیا نبوده. این موضوع همیشه اسباب خنده مادرهاشون بود.
خاله جیا: اوه ییبو خیلی دلم برات تنگ شده بود. همیشه حالت را از لوهان می پرسم و میدونم چقدر پسر قوی هستی.
ییبو: ممنون خاله جیا. خیلی به من تو این مدت لطف داشتید و تو این یکماه شما کلی غذا برای من فرستادید.
خاله جیا: ییبو تو مثل لوهان برای من هستی . متاسفم که بیشتر از این نتونستم کمکی باشم. مادرت مثل یه خواهر برای من بود و مرگش برای من خیلی سخت بود.
اون شب ییبو شام را تو یه محیط گرم خونوادگی بعد از یکماه تجربه کرد. جمعی که جای خالی مادرش کاملا خودش را نشون میداد. با این حال ییبو حس خوبی داشت. خاله جیا، مادربزرگ لوهان که هنوز هم مثل قبل علیرغم بیماری ش سعی میکرد محبت زیادی را به ییبو نشون بده.
ییبو شب را تو خونه لوهان و تو اتاق کوچک لوهان سپری کرد. هر دوشون شاد بودند و این شادی برای ییبو یه حس ارامش بود که تو خانواده لوهان داشت. اون دو تا با صدای آهسته با هم حرف میزدند مثل همیشه که شبها حرف به قول مادر ییبو وراجی هاشون زیاد میشد و دیر می خوابیدند.
لوهان: ییبو تو خیلی قدت بلند شده دفعه اخری که تو این اتاق خوابیده بودی جا بیشتر بود
ییبو: خوب تو هم بلندتر شدی. یا شایدم اتاقت کوچک شده .
لوهان: دیوونه چطور اتاق کوچک میشه و اینجا بود که صدای خنده هر دوشون به ارومی بلند شد
---اولین روز کاری ییبو قرار بود امشب شروع بشه. اون سعی کرد سریع بعد از تمام شدن آخرین کلاس ش به محل کارش بره. فرصت نکرد از لوهان خداحافظی کنه. وقتی به سوپرمارکت رسید چند دقیقه تا شروع شیفتش باقی مونده بود و ییبو نفس راحتی کشید. تو اولین روز کاری ش دیر نرسیده بود و این برای ییبو لحظه آرامشی بود که کمتر استرس داشته باشه.
وارد فروشگاه شد و پسری را پشت صندوق دید. پسر اول منتظر بود تا ییبو برای خرید امده باشه ولی وقتی ییبو گفت من وانگ ییبو هستم و برای شیفت ساعت 6 اومدم پسر لبخندی زد و گفت چه به موقع.
پسر معلوم بود چند سالی از ییبو بزرگتر هست. پسر از پشت صندوق به سمت ییبو اومد و باهاش دست داد. خودش را لی هوانگ معرفی کرد. بعد به ییبو گفت بیا تا فروشگاه را نشونت بدم.
اول باید هربار که کارت را شروع میکنی لباس فرم بپوشی. لباس هامون را تو رختکن عوض میکنیم. این طوری هوانگ همه جای فروشگاه را به ییبو نشون داد و این کار تقریبا نیم ساعتی با اموزش کار کردن با صندوق و ماکروفر و بقیه دستگاه ها طول کشید. ییبو تمام سعی ش را میکرد تا همه چیز را خوب یاد بگیره .
بعد رفتن هوانگ ییبو تو فروشگاه تنها شد و تونست دوباره نگاهی به فضای فروشگاه بندازه. مطمئنا ییبو استرس داشت این اولین شب کارش بود و خودش تنها باید یه فروشگاه نه چندان بزرگ را اداره میکرد. البته از اینکه تو محله خودشون کار میکنه و آدمها براش خیلی غریبه نیستند بهش قوت قلب میداد.
ییبو شب آرومی را تو فروشگاه خوشبختانه سپری میکرد و بیشتر خودش را با جای وسایل تو قفسه ها و شناخت بیشتر فروشگاه سرگرم میکرد. اون می ترسید کسی ازش چیزی بخواهد و اون ندونه توی فروشگاه دارند یا نه. یا جای اون جنس کجاست.
ییبو همیشه زیاد فکر میکرد و دوست داشت همه کارهاش بی نقص باشه به همین خاطر هم تو این کار جدیدش دچار استرس شده بود. امیدوار بود تو روزهای دیگه از استرس ش کمتر بشه.
YOU ARE READING
بعد از تو
Romanceییبو پسری که بعد از مرگ ناگهانی مادرش تنها میشه و مسئولیت زندگی ش را باید بعهده بگیره.. و مراقبی که به سراغش میاد ..