پارت ۱۹

45 8 10
                                    

هوانگ نگاه خشمگینی به راننده انداخت و گفت: هر زمان وقتش برسه برمیگردم.
 راننده با کمی مکث جواب داد ولی پدرتون خیلی اصرار دارند که به پکن برگردید . از من خواستند شما را تحت هر شرایطی برگردانم.
هوانگ با تعجب نگاه کرد، این بار اول تو سه سال اخیر نبود که پدرش ازش میخواست به خانه برگرده. نیشخندی زد و گفت اگر نخواهم بیام دستور بعدی چی هست؟
راننده نگاهی به پشت سرش انداخت و یک ماشین سیاه رنگ در تاریکی بود. هوانگ متوجه شد راننده تنها نیست. میدانست پدرش به او آسیبی نمی زند ولی تا به حال تا این حد پدرش را مصمم برای بازگشتش ندیده بود. از طرفی هم نمی خواست یکباره از این شهر خارج شود. حداقل یک نفر بود که هوانگ می خواست مراقبش باشد.
راننده منتظر جواب هوانگ بود. پسر جوان رو به راننده گفت خودم با پدرم حرف میزنم و گوشی تلفن را از جیبش بیرون آورد. تماس گرفت و خیلی سریع صدای پدرش را پشت خط شنید.
هوانگ: چقدر باید سر این موضوع که من به خانه برنمیگردم بحث کنیم؟
هوانگ صدای خسته پدرش را از پشت گوشی شنید. این صدای همیشگی نبود. پدرش خیلی آهسته و بریده صحبت میکرد.
پدرش گفت: میدونی تا مجبور نباشم دلم نمیخواد این شرکت را بدست کس دیگه ای بدم ولی الان نمیتونم حتی به شرکت برم .باید برگردی و تا بهتر شدنم شرکت را مدیریت کنی.  
هوانگ لحظه ای ساکت شد. با همه اختلافاتی که با پدرش داشت ولی باز هم پدرش را دوست داشت. بیشتر از سر لجبازی با پدرش این سه سال را از خانه بیرون زده بود
 هوانگ : فیلم بازی نمی کنید دو سال پیش هم من را یکبار کشیدی پکن و گفتی مادر مریض ولی مادر اصلا مریض نبود
سکوت اینبار از طرف پدر هوانگ بود. بعد از کمی پدرش گفت: میدونم من قبلا با صادقانه حرف نزدم ولی اینبار جدی ام. میتونی بیای ببینی و اگر حقیقت نداشت برگردی

هوانگ که حس کرد اینبار اوضاع واقعا فرق داره گفت: باشه فقط به من دو روز مهلت بده تا یک چیزهایی را اینجا درست کنم
موافقت پدرش را که شنید گوشی را قطع کرد و رو به راننده گفت: دو روز دیگه خودم برمیگردم شما میتونید برگردید پکن
 
---
ییبو اصلا انتظار نداشت اون وقت شب هوانگ بیاد دم خونه اش. وقتی هوانگ زنگ زد و گفت بیا پایین دم در، ییبو تقریبا خواب بود. تو خواب و بیداری رفت دم در. هوانگ رو دید که منتظرش تو کوچه ایستاده بود . هوانگ با دیدن ییبو لبخند بزرگی زد و جلو آمد. رو به ییبو گفت معلومه که خوابی هنوز.
ییبو فقط تونست لبخند کوتاهی بزند و دستی به سرش بکشد. هوانگ نگاهی به پسر روبروش کرد. این پسر زیباتر از اونی بود که هوانگ بتونه فراموشش کنه. دل کندن از ییبو براش خیلی سخت بود تو این چند ماه حس می کرد به ییبو وابسته شده. هوانگ دیگه فهمیده بود به ییبو علاقه داره و این علاقه یک دوست داشتن ساده نیست. اون ییبو را دوست داشت و حس میکرد عاشق شده. عاشق پسری با موهای قهوه ای، چشمانی زیبا و لبهای سرخ رنگی که پف داشتند.

هوانگ به ییبو گفت: من با رییس فروشگاه حرف زدم قرار شد تو دو شیفت بری اونجا از ساعت 12 تا 8 شب اینطوری برای برگشت به خونه هم مشکل نداری اون ساعت اتوبوس ها هستند.
ییبو که کم کم خواب از سرش پریده بود با تعجب نگاهی کرد. هوانگ گفت : ییبو من باید دو روز دیگه به پکن برم پدرم بیمار هست و من باید برگردم خونه . شیفت کاری من تو فروشگاه را هم صحبت کرم تو بایستی فعلا کار تو فروشگاه برات بهتره هم سخت نیست هم اینکه با اونجا آشنا هستی
ییبو تازه فهمید چی شنیده گفت: بری پکن ولی مگه اهل اینجا نیستی؟ پدر و مادرت اینجا نیستن
هوانگ: اوه نه ییبو فرصت نشد تو این مدت بیشتر با هم حرف بزنیم. من اهل پکن هستم . سه سالی بود که خودم اومدم به تانشیانگ . حلا باید برگردم چون پدرم بیماره و به من نیاز داره.
ییبو نمی دونست چی باید بگه در اصل این خبر خیلی یکباره بود. این مدت به بودن هوانگ یه جورایی عادت کرده بود. بهش وابسته نشده بود ولی بودن هوانگ براش یه جور اطمینان بود. یه نفر که میدونست هست.
ییبو با صدای آرومی گفت: اوه حتما باید برگردی. خونوادت خیلی مهم هستند امیدوارم که بیماری پدرت خیلی جدی نباشه
هوانگ دستی به شانه ییبو زد و گفت: ییبو دلم نمیخواد برم و تو رو اینجا بزارم. ولی الان شرایط طوری که باید برم.
ییبو سرش پایین بود در واقع درک خاصی از جمله هوانگ نداشت. اون رو به حساب دوستی بین شون گذاشت و فقط تونست بگه می فهمم گا. دوبار شنیدن این کلمه برای هوانگ انقدر خوشایند بود که ییبو را بغل کرد. زیر گوش ییبو گفت فردا بعد کارت میام فروشگاه از فردا میتونی دو شیفتی که بهت گفتم را کار کنی.

بعد از توWhere stories live. Discover now