پارت ۷

41 10 5
                                    

تقریبا ظهر بود و ییبو داشت ناهارش رو میخورد البته خوردن که نه بیشتر با غذاش بازی میکرد. مدتی بود که اشتهایی به غذا نداشت البته خودش میدونست که این یکی از اثرات نبود مادرش هست. ولی کاریش هم نمیکرد. شبها که خونه تنها بود کلا چیزی نمیخورد. این چهارماه گذشته میدونست که وزن کم کرده و بعضی وقتها هم خودش حس میکرد که توان بدنی ش کم شده.
انگار ییبو با دنیای اطراف خودش قهر کرده بود. یه پوسته ظاهر ساخته بود که تو مدرسه در حد لزوم کارهاش را انجام میداد اونجا به زور لوهان تو ساعت ناهار تو سلف دانشگاه غذا میخورد. خوب لوهان هم فهمیده بود که ییبو نسبت به گذشته کمتر غذا میخوره. این رو گذاشته بود به حساب تنهایی ناگهانی ییبو وشرایط خاص زندگی ش.

صدای دینگ پیام گوشی رو شنید و نگاهی به صفحه کوشی کرد. یه شماره ناشناس بود. پیغام را که باز کرد... سلام ییبو من هوانگ هستم از فروشگاه امشب بعد شیفتت میخوای با هم شام بخوریم؟ من میتونم بیام دم فروشگاه راستی شماره ت رو از تو سیستم برداشتم .. اینجا اطلاعات کارکنان هست.
ییبو متعجب شد هم این دعوت براش خیلی ناگهانی بود هم از اینکه هوانگ شماره ش را پیدا کرده .. مردد بود که چی جواب بده.. ولی یاد حرف هوانگ و کمک به درسهاش افتاد نمی خواست این فرصت را از دست بده. هوانگ سال بالایی بود و ییبو می تونست ازش کمک بگیره.
بالاخره ییبو جواب داد: باشه سونبه بعد کار میبینمت.
به همین مختصر کفایت کرد.
نزدیک 11 شب بود که هوانگ رسید فروشگاه. این ساعت واقعا دیر بود ولی خوب ییبو غیر این ساعت فرصت چندانی نداشت. کارهاش که تموم شد از فروشگاه بیرون اومد و هوانگ را کنار یه موتور دید. هوانگ بهش گفت از موتورسواری که نمی ترسی؟ ییبو هم در جواب گفت راستش تا حالا سوار نشدم ولی فکر نمی کنم بترسم چون دوست دارم موتورسواری کنم.
اون شب دوتایی با موتور گشتی تو خیابون ها زدند هوانگ خیابون های خلوت را انتخاب کرده بود تا با سرعت بیشتری بتونن سواری کنند. بعدش به یه رستوران کوچک تو یه محله قدیمی رسیدن که یه خانم پیری اونجا را اداره میکرد. هوانگ از ییبو پرسید امیدوارم از غذای این رستوران قدیمی خوشت بیاد.
اونها وارد رستوران شدند در واقع رستوران اونقدر کوچک بود که فقط دو تا میز توی رستوران بود. هوانگ خانم پیر را مادربزرگ صدا کرد و پیرزن با خوشرویی جوابش را داد. هوانگ به ییبو گفت این رستوران مادربزرگ من هست و بعد رو به پیرزن گفت: مادربزرگ این وانگ ییبو هست همکار من تو فروشگاه. زن با لبخند گرمی از ییبو استقبال کرد و گفت: چه پسر مهربونی ..

ا ییبو همراه هوانگ و مادربزرگش غذا خورد و به نظرش این یکی از خوشمزه ترین غذاهایی بود که به جز دستپخت مادرش دوست داشت. خیلی کم پیش میامد که ییبو با افراد تازه آشنا بشه.

هوانگ در مورد درسهاش ازش پرسیده بود و اونطور که ییبو فهمیده بود هوانگ پذیرش دانشگاه خوبی را هم گرفته و قراره از سال جدید تحصیلی وارد دانشگاه بشه. وقتی هوانگ ازش در مورد دانشگاه پرسید ییبو گفت هنوز نظری ندارم و البته هوانگ متوجه شده بود که دلیلش میتونه چی باشه.
این یک هفته هوانگ متوجه شده بود که ییبو مادرش را تازه از دست داده. در هرحال فروشگاه اونها تو محله ییبو بود و مشتری هایی بودند که اون رو بشناسند و در موردش حرف بزنند.
وقتی هوانگ ییبو را با موتور به دم خونه اش برگردوند بهش گفت میتونی روزهایی که شیفت هامون یکی هست کمی زودتر بیای و اشکالهای درسی ت رو تو فروشگاه از من بپرسی. میتونم کمک ت کنم مخصوصا الان که زمان زیادی تا امتحانات پایان سال نمونده.
ییبو ازش تشکر کرده بود و بعدش به آپارتمان تاریک ش برگشته بود.

خونه چندان مرتب نبود تو این چندهفته گذشته ییبو حتی حس تمیز کردن خونه رو هم نداشت.  دچار یه حس خلاءگونه شده بود چیزی که از نبود مادرش شروع شده بود و بعدش نگرانی از آینده و ناامیدی از ادامه تحصیل بهش دامن زده بود.  

ییبو تمام سعی ش را میکرد خودش را جمع و جور کنه ولی حس میکرد نیاز داره تا کسی به جلو هولش بده. کسی کنارش باشه همونطور که قبلا مادرش بود و در دوره کودکی پدرش بود. ییبو خاطره زیادی از پدرش نداشت وقتی 7 سالش بود پدرش رو تو تصادف از دست داده بود. مادرش هیچ وقت در مورد تصادف پدرش حرفی نمیزد و نمی خواست چیز زیادی بگه. ییبو هم حس میکرد سوال پرسیدن از مادرش میتونه اون رو ناراحت کنه به همین خاطر حرفی نمیزد و این سالها تو سکوت در مورد مرگ پدرش گذشته بود.
 
/////////
جان- هایکوان تو مطمئنی که تو وصیت پدرم چنین چیزی نوشته شده؟ چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود. این موضوع کوچکی نیست که من الان از اون مطلع شم و وظیفه سنگینی را قبول کنم ...

هایکوان- جان بهتره آروم باشی وکیل پدرت تازه این موضوع را به ما گفته. تا قبل از این من هم نمی دونستم این یه بند از وصیت پدرت بوده که شرایط خاصی را داشته .یعنی تا مرگ مادر اون پسر قرار نبود اصلا این موضوع به کسی گفته بشه. وکیل پدرت هم تازه این موضوع را فهمیده و با من تماس گرفت و بعدش را هم تو خودت میدونی

جان- آه خدای من هایکوان اگر بدونی این خبر مثل خراب شدن یه آوار بود. من اصلا تصورم نمی کردم که باید تو زندگیم قیومیت یه پسربچه را به عهده بگیرم و نیمی از ارثیه پدرم تو گرو این قیومیت هست. اگر قبول نکنم باید از نیمی از این ارث بگذرم. به نظرت این عادلانه است؟

 هایکوان- جان الان موقعیت خوبی نیست پشت تلفن حرف بزنیم من دارم رانندگی میکنم. فقط میدونم که اون پسربچه هم از این وصیت اطلاعی نداره و مطمئنا اونهم مثل تو نمی دونسته. پس بزار شب بیام عمارت و با هم حرف بزنیم. فعلا جان
 
//////

صدای زنگ خونه قطع نمیشد. ییبو دیگه به این مدل زنگ زدن های لوهان عادت کرده بود. ولی امروز یکشنبه بود و این لوهان صبح زود برای چی اومده بود؟
ییبو با غرغر سمت در رفت و بازش کرد. لوهان خودش را به داخل خونه کشید . سمت پرده ها رفت و اونها را کشید و با هجوم نور به خونه تاریک گفت: ییبو دیگه بسه امروز باید خونه را تمیز کنیم
ییبو با دهان باز به لوهان نگاه کرد و زیرلب گفت : لوهان چرا ادای زن من را در میاری ؟ میشه بزاری بخوابم
لوهان هم به سمت حمام رفت و گفت: چه زن ت چه دوست دخترت دیگه بسه این خونه وحشتناک شده میترسم جونور بزنه این خونه. باید تمیزش کنی ییبو
ییبو فهمید که امروز دیگه هیچی دست خودش نیست.
 
🔹️🔹️🔹️
خوب جان وارد داستان میشه از این به بعد ❤❤

بعد از توWhere stories live. Discover now