تناسخ | ? did you cry

646 64 45
                                    

این قسمت : گریه کردی

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

~8 آگوست 2024 ~ ساعت سه و نیم صیح

باز هم کابوس دیده بود لعنتی ! اون دیگه یادش رفته بود که این کابوس ها فقط به یه چاقو لعنتی محدود نمیشن
اون که قرص هاشو میخورد پس چرا اینا هیچ وقت تمومی نداشتن ؟
اینبار تحمل کابوس ترسناکش غیر ممکن بود و برای رهایی از این وحشت باید حتما جیغ میکشید

عرق های سرد همیشگی ، لرزش تنش ، لکنت صداش همه اینا باعث شدن اینبار به گریه کردن دچار بشه
دستشو جلوی صورتش گرفت تا صداشو ساکت کنه
انقدر ترسیده بود که احساس قلب دردی داشت ،
پتوشو کنار زد و بلند شد
تمام قواشو جمع کرد که چراغ خوابشو روشن کنه و بره یه لیوان آب بخوره
هنوز هیچی براش لود نشده بود
به یاد نیاورد که امشب پیش بنگتن بوده و کل شب رو با اونا گذرونده
به محض اینکه همه چی به یادش اومد تمامی راهی که رفته بود تا خودشو آروم کنه خراب شد و اشک هاش امونشو بریدن
وقتی به یاد میاورد که چطور جونگکوک رو همراهی میکرد ، چطور از باهم بودن لذت میبردن و چی کار میکردن بیشترو بیشتر اشک میریخت
روزی صد بار برای کارایی که میکرد پشیمون میشد و از خودش حالش بهم میخورد ، دلش میخواست برگرده به عقب و فقط جلو ی همه چیزو بگیره ...

شاید کار احمقانه ای به نظر میرسید اما برای تقاض بلایی که به سرش اومد باید تمام این راه هارو میرفت ... همین بود که ته دلش آرومو قرار نداشت و به کابوس هاش تشدید میکرد
همش پشیمونی از اینکه چرا تو اون لحظه باید از حرکات جونگکوک لذت ببره
چرا باید تو اون لحظه تمام دردهاشو فراموش کنه
تا جایی که به یاد میاورد هر موقعه کنار اون قرار میگرفت از تمام درد هاش هم دور میشد
جئون جونگکوک ، یه روزی حالشو بهم میزد ، اما حالا چی ؟ هنوزم به همون قدر ازش متنفره ؟

اما اعتماد کردن به هر کسی مخصوصا به اون لشتباه محضه .
یکبار این کارو کردو کل زندگیش تباه شد
یکبار به جونگکوک اعتماد کردو شد افتاد وسط کلی خلافکار و نزول خور
شد یه بدبختی ، عامل اصلی خوشبختی جونگکوک !
حالا دوباره بهش اعتماد میکرد و میخواست باهاش بخوابه ؟؟؟
اون چطور بعد از این همه درد بازم جونگکوک رو میخواست ؟
چرا کاری که در حقش انجام شده بود رو یادش میرفت ؟
چرا باید مدام به خودش یادآوری میکرد ؟ یعنی یادش میرفت تمامی این کابوس ها دلیلش جونگکوکه ؟؟؟
اون اصلا وارد زندگی جونگکوک شده بود که حقشو بگیره همون حقی که شیش هفت سال پیش نتونست .
اما با این وجود داشت گول میخورد ،  داشت خام اون مرد میشد ، حس میکرد که نرم تر شده و گاردش داره میخوابه
حتی به فکرش زده بود که پا پس بکشه

تمامی این افکار تحت فشار قرارش دادن و باعث شد لیوان از دستش بیوفته تو سینک ظرف شویی با صدای بلندی اونو از فکر بکشه بیرون
سوریون سر خورد رو زمین و اشک هاش تبدیل شد به هق هق های دردمند از ته دلش
اولین شبی نبود که این طور با زجه و زاری میشینه کف آشپزخونه
بارها و بارها با یادآوری شبای گذشته اش بیشتر اشک میریخت
به قدری که چشم هاش خشک و خالی از هر اشکی میشدن
امشب مثل همون شبا حالش خوب نبود ، انگار برگشته بود به سه چهار سال پیش همون گذشته ای که تازه اونو گذرونده انگار برگشته بود به همون زمانی که خبر از دست دادن پدرو مادرش به گوشش رسیده
انگار تازه تمام اون عوضیا به سراغش میومدن
انگار تازه از اون خونه ی لعنتی فرار کرده بود .

 تناسخ | JungkookOù les histoires vivent. Découvrez maintenant