part7_جنگ

288 61 23
                                    

جونگکوک طبق عادت پشت پرده تالار اصلی جلسات پنهان شده و به حرف های پدر و فرماندار های ایالت های مختلف گوش میداد

_سکا ها به سرزمین های مرزی حمله کردن، اونا هیچی از خودشون ندارن نه بلدن دامداری کنن و نه بلدن کشت و کاری انجام بدن، دارن به منابع مرزیمون خسارت میزنن تا خودشون رو سیر کنن!

یکی از سپاهیان گزارش کرد، جونگکوک با کنجکاوی به ادامه بحث گوش داد، این بار شخص دیگه ای حرف زد که پسر احتمال می‌داد پدر تهیونگ، فرماندار اودریک، ویشتاسب باشه!

_ باید جلوشون رو بگیریم، وحشی ان و برای جلوگیری نیاز به سپاه سلطنتی داریم!

یکی دیگه از فرماندار ها تایید کرد، جونگکوک احتمال میداد پدر مینهو باشه

_بله سرورم باید بهشون حمله کنیم، اگر به من بود از گوشه گوشه سرزمین آلفا ها و مردان بتا رو جمع می کردم، سپاهی لبالب به مانند دیواری عظیم از سپاهیان درست می کردم و به جنگ اون وحشی های بی هویت می رفتم

جونگکوک از احمقی مرد هوفی کشید و چشم هاشو چرخوند، با شنیدن صدای تهیونگ امگا ذوق زده کمی گوشه پرده رو کنار زد تا به چهره آلفاش نگاه کنه

_اگر همچین کاری کنیم هیچ آلفایی برای کشت و کشاورزی و دامداری نمی مونه! هیچ شخصی برای حفاظت اینجا نمی مونه و وقتی از جنگ برگردیم با چیز های جالبی مواجه نخواهیم شد، امگا ها و بانوان بتا در کنار بچه داری و خانه داری نمی تونن کشت و دامداری هم انجام بدن!

جونگکوک با شنیدن چیزی که دقیقا توی ذهن خودش می چرخید از زبون فرمانده لبخندی زد و سری به تایید تکون داد

این بار پادشاه شروع کرد

_ خودم سپاه سلطنتی رو فرماندهی می کنم، برای کشیدن خطوط مرزی به خاور لشکر می کشیم، تهیونگ همراه من خواهد بود و جیسونگ به جای من موقتا تخت رو به دست می گیره!

جونگکوک شکه از چیزی که شنیده بود کمی کنار کشید، تهیونگ.... داره به جنگ می‌ره؟ امگا تازه متوجه عمق فاجعه شده بود.... اونا برای جنگ به خاور می رفتن هم پدرش و هم تهیونگ، بدون اون دو چطوری می خواست ادامه بده؟ حتی یونگی هم بعد از مراسم ازدواجش به کارامانی*می رفت!

*کارامانی: اسم قدیم کرمان.... نویسندتون کرمانیه😎
پ.ن: بردیا واقعا فرمانده کارامانی بوده قدیما

امگا دل نگران از جنگ پیش رو بی توجه به اینکه جفتش متوجه حضورش شده و صندل جواهر نشانش رو از زیر پرده دیده رو برگردوند و به سمت اقامتگاهش رفت، طی چند ساعت امگا فهمیده بود که جفتش، پدرش و برادرش رو همزمان قراره نداشته باشه!

تهیونگ تمام مدت باقی مانده از جلسه رو خیره به سیاهی زیر پرده و توی فکر رایحه بارون غم زده بود، فرمانده هنوز حتی فرصت نکرده بود امگاش رو بوسه بارون کنه و باید به جنگ می‌رفت، جنگی که فقط الهه ماه میدونست قراره چند سال طول بکشه‌.....

ALLIANCE/VKOOKWhere stories live. Discover now