[چندین دهه قبل/ سرزمین شهبانو سریرا(خور)]فریادی برآمد که بگریزید، جفت و فرزندان خود را پنهان کنید که اودریک بر آستیاگ شاه چیره شد.
من نگهبانان کاخ رو دیدم، به هر سو نیزه و تیغ و سپر پرتاب می کردن، هر کدوم چیزی و تکه از زندگی ما رو به غارت می بردن و این تماما خاطرات من بود که همراه با اشیا غارت شده به تاراج برده میشد.
همراه با جمعیت دویدم، تا آستانه دروازه رسیدم، همچنان درون کاخ بودم اما چیزی که مقابلم رخ به رخ کشوند وهم انگیز تر از درون کاخ بود، شهر زیر نور سرخ آتش پنهان شده بود، چنان دودی به هوا برخاسته بود گویی غروب هنگام و شب است نه به میانه ظهر!
ترسیده رو گرداندم به سیاهی عمیق کاخ نگاه کردم، آشنا تر جلوه می کرد پس دوان دوان به گوشه های تاریک اتاقم پناه بردم.صدای قدم ها، دویدن و تق تق پاشنه کفش ها به روانم چنگ مینداخت، نمیدونستم خودی ان یا دشمن، ترسیده و بی پناه در سکوت تنها شنونده باقی موندم تا اینکه پس از به احتمال گذر چندین ساعت گویشی اودریکی به گوشم خورد.
به وضوح صدای نزدیک شدن قدم هایی به اتاق رو میشنیدم اینجا بارها و بارها افسوس خوردم که چرا همراه با دیگران از کاخ نگریختم، به خیال شترمرغی که سر به زیر خاک میکند و گمان می کند کسی او را نمی بیند چشم به چشم گذاشتم و دو گوشم رو فشردم، بیشتر خودم رو جمع کردم، امید داشتم به چشم سرباز اودریک نیام.
اما سرنوشت چنین نبود پس با فریاد سرباز که با نور کم چراغ اتاق رو به روشنایی کشیده بود از جا پریدم، سرباز گمان کرده بود سربازی از خورم.
شمشیر کشید و بیش از این ترس از دست دادن جان امانم نداد که پنهان باقی بمونم، پس از جا بلند شدم و به آرامی خودم رو آشکار کردم.
سرباز ترسیده چند قدم عقب رفت، به سبب فریادش چندین تن دیگر از سربازان اودریک به دم اتاق اومده بودن، جوری به من خیره شده بودن که انگار انتظار دارن هر لحظه لشکری از سپاهیان خور رو از ناکجا آباد فراخوانی کنم!
اما در نهایت دریافتن که هیچ است و هیچ.
به سبب تن پوشه سلطنتی ای که به تن داشتم متوجه شدن از بزرگان خور به شمار میرم پس به نزد پادشاه فراخوانده شدم.
BẠN ĐANG ĐỌC
ALLIANCE/VKOOK
Fanfiction[ پیمان ] اقتباسی از عشق داریوش شاه بزرگ و شهبانو آتوسا +ایدون باد تهیونگ _ایدون تر باد جونگکوک! جونگکوک شه زاده اودریک دلداده فرمانده سپاه پدرش میشه، آلفا عاشق امگاست، پدر و مادر هیچ مخالفتی ندارن و هیچ مانعی سر راه زوج نیست اما آیا واقعا همه چی ب...