part 10_آیریک

241 43 34
                                    

قرار بود پارت نهم آخرین پارت واتپد تا یه مدتی باشه اما صبر کردن برا رسیدن چنل یه عمر طول میکشه....و چون خودم برا ادامه فیکشنم صبر ندارم، بیاید با همون برنامه قبل پیش بریم😂

(دو سال بعد)

طی این دو سال چیزی جز دل نگرانی که بخشی از وجود امگا شده بود اتفاق نیفتاد، امگای بارون و برادرش جین به همراه بانو، کسی که علم به دو شه زاده آموزش می‌داد وقت گذروندن

جونگکوک عادت کرده بود که روز ها پی بانو به خونه کوچیکش بره، تا پاسی از شب رو با معلمش بگذرونه و در اون بین از گیاهان و طب هم چیز هایی آموزش ببینه!

چند ماه قبل خبر بارداری امگای فایدیم به گوش شهبانو و حاضران کاخ رسیده بود، به همون جهت شهبانو گروهی از کارگران و حاشیه نشینان رو از گندم و برنج بی نیاز کرد و جونگکوک بالاخره دلیلی برای لبخند زدن پیدا کرده بود، پسر بی صبرانه منتظر زمانی بود که برادر زاده کوچولوش رو به آغوش بکشه، صد حیف که جیمین اجازه سفر نداشت و نمی تونست به کاخ یا حتی به همراه خانواده سلطنتی به امدانه* بیاد......

*( پایتخت تابستانه سلطنتی)

فردا زمان حرکت به امدانه برای گذروندن تابستون بود پس بارون اون روز به دنبال بانو نرفت و آخرین ملزومات سفر رو به همراه آلو گونه چک کرد، به هنگام عصر که فرا رسید امگا کنار مادر دور میز حاضر شده برای مهمانی قبل از راهی شدن نشست، بانو وستا مادر تهیونگ هم روبروی شهبانو جا گرفته بود

اندکی بعد که گذشت میان گفت و گوی حاضران بانو وستا لبخند زد و با صدای نسبتا بلندی رو به شهبانو گفت

_‌ بانوی من، درخواستی از شما دارم......

_ در حقیقت خواست، خواست پسرمه، از میدان رزم نامه ای دست نویس برای ما فرستاده شده

شهبانو با مهربانی ذاتی ای که داشت لبخندی دلگرم کننده به بانو وستا زد، لیوان شربت خاکشیر معطر شده به زعفرون رو که تازه برداشته بود پایین گذاشت و با متانت همیشگی یک شهبانو جواب داد

_ شنونده ام بانو وستا، همین که از میدان رزم به اینجا رسیده، یعنی درخواستی درخور توجه و‌ احترامه!

جونگکوک مطمئن بود که تهیونگ پسر مد نظر بانو وستا نیست، چون اگر خبری بود به قطع فرمانده از قبل توی نامه های رد و بدل شده به امگای بارون می گفت، پس با کنجکاوی شیرینی نیمه گاز زده شده رو روی بشقاب گذاشت و به بانو وستا نگاه کرد

_ پسر اولم، نامجون...... خواستار همسری امگای اول سلطنتیه بانوی من

شهبانو با چشمانی چین خورده به بانو وستا و‌ بعد به جین که سعی در پنهان کردن لبخندش داشت نگاه کرد، شهبانو دورا دور از دلدادگی امگای دافدل و دستیار فرمانده خبر داشت پس نفس عمیقی کشید و جواب داد

ALLIANCE/VKOOKWhere stories live. Discover now