[ مرز شرقی/ اردوگاه سپاه سلطنتی]
مدتی به درازای عمر عفریتی از خاک بلند شده گذشته بود و فرمانده سپاه مدت ها بود که چیزی جز شیشه ای عطر از تن معشوق به دست نداشت.
بعد از مرگ ناگهانی پادشاه، تهیونگ سر چندین تن از سپه سالار های سپاه توران رو به نشانه انتقام به نیزه کشیده بود، خون پادشاه اودریک چیزی نبود که با بی حرمتی به زمین ریخته شه و هیچ پاسخی دریافت نکنه، آلفا به خوبی میدونست که چندی نمی گذره تا با سر بریده شده رهبر سکاها به اودریک برگرده، کنار معشوق بارون زاده اش، دلدار عزیزکرده فرمانده.
به تمام این اسباب چند ماهی بود که فرمانده خبری از پایتخت اودریک به چنگ نکشیده بود، تمامی نامه های فرمانده بی پاسخ رها شده بود، انگار که گردی مرده به راه اودریک و توران ریخته باشن هیچ اثری از پیک و نشانه ای با نشان سلطنتی پایتخت پیدا نمیشد.
تهیونگ بارها به خودش اطمینان داده بود عزیزکرده اش سالمه و در انتظارش به سر می بره، اما در نهایت خبری جز خبر شیون بارون به سر خاک پدر در دسترس نداشت........
شیشه عطر رو به آرومی توی جعبه برگردوند، تمام دست های پینه بسته فرمانده حالا عطری از تن بارون رو به اسارت کشیده بودن، عطر رو به آرومی درون کیسه ابریشم گذاشت و بعد از اینکه از عدم شکستنش اطمینان پیدا کرد، کیسه رو در جایی بین لباسش پنهان کرد.
آه خسته ای کشید، اگر آخرین هجوم طبق طرح ریزی فرمانده پیش می رفت به احتمال تا نیم سال آینده می تونست جای شیشه عطر، تن بارون رو به آغوش بکشه.
ازجا بلند شد، با کرختی تمام شمشیرش رو کنار تخت نه چندان راحتش رها کرد و روی تخت نشست، تنها سکوت، حاکم بر چادر نه چندان مجلل فرماند بود.
چادر تنها دارای یک میز بزرگ پوشیده از پوست چرم نوشته شده و خام، یک تخت، پایه ای جهت نگهداری شمشیر و پایه ای برای زره بود.
به سبب چرم های دباغی شده از چند متری چادر بوی حیوان و روغن به راحتی شنیده میشد.تهیونگ خسته از جنگی که تماما روحش رو به خستگی کشونده و تنش رو به جراحات متعدد وا داشته بود زره سنگین دور تنش رو آزاد کرد، اما تنها همین و بعد با همون زره ساخته شده از فلز دراز کشید، به میانه میدان جنگ چیزی تحت عنوان راحتی وجود نداشت، به هر لحظه امکان هجوم و فریاد وجود داشت.........
YOU ARE READING
ALLIANCE/VKOOK
Fanfiction[ پیمان ] اقتباسی از عشق داریوش شاه بزرگ و شهبانو آتوسا +ایدون باد تهیونگ _ایدون تر باد جونگکوک! جونگکوک شه زاده اودریک دلداده فرمانده سپاه پدرش میشه، آلفا عاشق امگاست، پدر و مادر هیچ مخالفتی ندارن و هیچ مانعی سر راه زوج نیست اما آیا واقعا همه چی ب...