[نه سال قبل از شروع جنگ]
تهیونگ: 9 ساله، جونگکوک:8 سالهشه زاده کوچک بی حوصله رخ به رخ بانو دهن دره ای کشید.
پسر مشخصا بالاجبار شهبانو سریرا به سر کلاس بانو حاضر شده بود.بانو اخمی کرد و همزمان سعی بر این گذاشت که به چهره گرد شه زاده لبخندی عمیق از شیفتگی نپاشونه، دقیقا از زمان تولد آخرین فرزند پادشاه امگای کوچولو محبت بانو رو از آن خود کرده بود.
چشمان درشت مشکی رنگ، لپ هایی به برآمدگی دو سیب سرخ تازه و لب هایی غنچه شده، بانو بی شک مهر بزرگی نسبت به امگا احساس می کرد.
_شه زاده من باید گوش بسپارن، بارون زاده
جونگکوک ترسیده از اخطار بانو کمی خودش رو جمع و جور کرد و صاف تر روی صندلی نشست، بماند که چندین بالشت زربافت هم برای شه زاده روی صندلی گذاشته شده بود، به سبب کوتاهی قد امگا پسرک به سختی به قد میز و صندلی های ساخته شده در اودریک می رسید.
_بانو، میشه بارون امروز زود تر بره؟
جونگکوک با لحنی شیرین مظلومانه پرسید، بانو رو به نوشته های روی کتاب لبخند محوی زد و جواب داد.
_ بارون باید کجا بره که انقدر عجله داره شه زاده من؟
معلم منتظر جواب موند و با محبت به تقلای پسرک برای بیرون کشیدن خودش از صندلی نگاه کرد، شه زاده قدم قدم پاهای کوچیکش رو روی زمین کوبید و جلوی بانو ایستاد، چند لحظه ای مکث کرد، اطرافشو چندین بار چک کرد و در نهایت با احتیاط دامن یشمی رنگ بانو رو به چنگ گرفت و آروم بالا و پایین کرد.
بانو روی دو زانو نشست، چندین تار موی خرمایی به آرومی روی شونه زن غلطید.
شه زاده کنار گوش بانو خیلی آروم و بچگانه پچ زد
_پاپا می خواد برای بارون دوست بیاره، مثل کبوترک که دوست جینی عه
بانو این بار واضح خندید، جونگکوک همیشه بانو رو به اندازه مادرش دوست داشت، زنی با موهای خرمایی روشن، پوستی گندمی و چشمایی به رنگ فندق، بانو همیشه آراسته می پوشید، لباسی بلند و ظریف عموما به رنگ یشمی با کمر آویزی نقره ای و سر بندی جواهر نشان به نسبت ساده تر از شه زاده ها که مختص مقام آموزگاری کاخ بود.
ESTÁS LEYENDO
ALLIANCE/VKOOK
Fanfic[ پیمان ] اقتباسی از عشق داریوش شاه بزرگ و شهبانو آتوسا +ایدون باد تهیونگ _ایدون تر باد جونگکوک! جونگکوک شه زاده اودریک دلداده فرمانده سپاه پدرش میشه، آلفا عاشق امگاست، پدر و مادر هیچ مخالفتی ندارن و هیچ مانعی سر راه زوج نیست اما آیا واقعا همه چی ب...