درب نرده ای راهرو رو بست و چند قدم اهسته به سمت اتاقک سلول برداشت.پر از تردید شد!!چند قدمی که جلو برداشته بود رو برگشت اما خیلی زود پشیمون شد و ایستاد.
بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن های مداوم، بلاخره خودش رو راضی کرد و مستقیم به سمت اتاقک هدف، پا تند کرد.
به محض دیدنش که در گوشه ی سلول در حال ورزشه، نفسش بند اومد!!یک ان تمام ذهنش خالی شد .اصلا چه چیزی برای گفتن داشت!؟
خواست برگرده و بره که با شنیدن صداش، فهمید دیر شده!
کیونگ- دنبال چیزی میگردی نگهبان کیم؟
نفسش رو به یکباره بیرون داد و بدون فکر دهن باز کرد
کای-تبریک میگم!
از انتهای سلول به سمتش قدم برداشت و در همون حین زمزمه کرد
کیونگ- پس خبر هارو شنیدی!
با کنایه جواب داد
کای-فکر کنم اخرین نفر.اون بیرون همه راجب تو حرف میزنن!!
با نیش خندی، پشت میله ها و در یک قدمیش ایستاد
کیونگ- فکر کنم بقیه از من خوشحال تر باشن! بلاخره قراره از شرم خلاص شن!
چند لحظه ای رو هر دو به چشم های هم خیره موندن که کای زودتر طاقش رو از دست داد و سرش رو پایین انداخت.کمی با پاهاش به زمین ضربه زد و در اخر با وولومی اروم گفت
کای-برنامت..برای بعد از ازادی چیه؟!
صداش رو با لحنی اروم شنید
کیونگ- نمیدونم.فعلا افرادم منتظرمن.باید اوضاعی که از دستم رفته رو درست کنم!
و با شوخ طبعی ادامه داد
کیونگ- چیه!؟ میترسی باز هم اینجا پیدام بشه؟! یا دلت برام تنگ میشه؟!
برای اینکه از چهرش، به حال درونش پی نبره، سریع بهش پشت کرد و به میله ها تکیه داد
کای-اره میترسم.شاید دفعه ی بعدی که بیای...من اینجا نباشم!
صداش جدی تر بنظر میرسید
کیونگ- چیشده نگهبان کیم؟ انگارقراره جایی بری!
نفس عمیقی کشید
کای- درسته...میخوام برم!
به سرعت جلو اومد
کیونگ- کجا؟! کی؟! یعنی چی؟! کجا میخوای بری؟!
نیش خندی گوشه ی لبش نشست.رئیس یک باند بزرگ خلافکار با اون نگاه سردش که به هیچ کس اجازه ی نزدیک شدن نمیداد، چطور میتونست انقدر بامزه باشه!
کیونگ- هی نگهبان کیم! با توام!!
با شنیدن صداش، خندش رو خورد و به سمتش چرخید
کای-چیه!؟ انگار خیلی راجبم کنجکاوی!
اما کیونگ تنها با نگاه جدیش بهش خیره موند تا بلاخره تسلیم شد
کای-میخوام استعفا بدم..
چشم هاش برقی زد
کیونگ- استعفا؟! من فکر میکردم شغلت رو دوست داشته باشی! توی این پنج سال هر وقت که دیدمت، خوشحال بنظر میرسیدی!
به نقطه ای نا معلوم خیره شد و غرق در فکر زمزمه کرد
کای- درسته...خوشحال بودم.اما دیگه ...دلیلی براش ندارم...
و نامفهوم لب زد
کای- داری...آزاد میشی...
سوالش رو کشید، مطمئن شد صداش رو نشنیده
کیونگ- هی تو عوض شدی! انگار راز های زیادی داری! برنامه ی تو چیه برای بعد از بیرون اومدن از اینجا؟!
سرش رو بالا گرفت و مستقیم به چشم هاش خیره شد
کای- هنوز تصمیمی نگرفتم.شاید...وارد یه باند خلافکار بشم؟!
با ابرو های بالا پریده نیمچه قدم دیگه ای رو جلو گذاشت و به درب میله ای چسبید
کیونگ- چی باعث شده نگهبان زندان، کیم کای...بخواد اینطور کارش رو رها کنه و وارد این حرفه بشه؟!
متقابلا به درب میله ای چسبید و با شیطنت جواب داد
کای- کی گفته میخوام کارم رو رها کنم؟!قراره...بیام بیرون و مراقب تو باشم...تا دوباره سر و کلت اینجا پیدا نشه! شنیدن خونت اتاق های زیادی داره...برای اتاق هات...نگهبان نمیخوای؟!
نگاه کیونگ سُر خورد و روی لب هاش متوقف شد
کیونگ- خونم فقط یک اتاق داره ... و اونم اتاق منه!! با من بیا نگهبان کیم...قول میدم خوشحالیت رو پیدا کنی...
پایان :)
J.J | JJXFIC
BẠN ĐANG ĐỌC
«سناریو کیپاپ»
Fanfictionهر پارت یک وانشات📘 سناریو و وانشات های کوتاهی که ارزش فیکشن شدن دارن🗨️🩵 کپی از سناریو ها و نوشتن اون ها،به هر نوعی ممنوع🗝️ اینجا کاپل های مختلف،با هر ژانری میتونی پیدا کنی🪩 ❄️«کاپلی که ووت بیشتر میگیره، سناریو بیشتر ازش مینویسم.پس کاپل مورد...