از شرکت بیرون اومد و نفس راحتی کشید.
هوای تازه ی غروب رو توی ریه هاش کشید و بابت تموم شدن یک روز کاری دیگه هم، خوشحال بود.
کیف چرمیش رو بین پاهاش قرار داد و بعد از چند ساعت بلاخره فرصت کرد تا نگاهی به گوشیش بندازه. با دیدن رگبار پیام های فضای مجازی که تولدش رو تبریک گفته بودن، نیمچه لبخند خشکی رو لبش نشست.
هیچوقت فکر نمیکرد که روزی، تولدش رو فراموش کنه و همیشه براش سوال بود که بعضی از مردم ، چطور این روز رو فراموش میکنن و حالا خودش، جزوی از همون "بعضی مردم" بود!
عادت نداشت تولدش رو به یاد داشته باشه چون همیشه کسی بود که اون رو بهش یاد آوری میکرد!!
سرش رو با افسوس تکون داد و بعد از هل دادن گوشیش توی جیبش، به این فکر کرد که شام رو به خودش چی هدیه بده!
با فکری درگیر چند قدم جلو گذاشت که یکهو زنی مقابلش ظاهر شد. با تعجب نگاش کرد که شاخه گلی رو به سمتش گرفت. ابرو هاش بی اختیار بالا پرید.
نگاهش رو بین زن و گل چرخوند.
نمیتونست هیچ ایده ای داشته باشه!
منتظر شد تا زن حرفی بزنه اما اون با چشم هاش اشاره میکرد تا گل رو ازش بگیره.
سهون- این...این چیه؟!
امااون همچنان بدون حرف اصرار داشت تا گل رو بهش بده!!
متعجب گل رو ازش گرفت اما به دور از انتظارش، زن بدون هیچ توضیحی، راهش رو کشید و رفت!
با گیجی به مسیر رفتنش خیره بود که اینبار مرد نسبتا میانسالی راهش رو سد کرد.
اون هم شاخه گل رزی رو به سمتش گرفت و با لبخند گرمش، ازش خواست تا گل رو بگیره.
با گیجی گل رو ازش گرفت اما همین که خواست دهن باز کنه و بپرسه چه خبره، مرد مسیر دیگه ای رو در پیش گرفت و رفت!
پر از بهت نگاش رو به دو شاخه گلی که حالا توی دستش بود داد. داشت چه اتفاقی میوفتاد؟!!
هنوز از گیجی در نیومده بود که اینبار چند دانش اموز دختر مقابلش ظاهر شدن و با خنده و خجالت چند شاخه گل رو بهش دادن.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
«سناریو کیپاپ»
Фанфикهر پارت یک وانشات📘 سناریو و وانشات های کوتاهی که ارزش فیکشن شدن دارن🗨️🩵 کپی از سناریو ها و نوشتن اون ها،به هر نوعی ممنوع🗝️ اینجا کاپل های مختلف،با هر ژانری میتونی پیدا کنی🪩 ❄️«کاپلی که ووت بیشتر میگیره، سناریو بیشتر ازش مینویسم.پس کاپل مورد...