دستش رو به لبه ی پل گرفت و کمی به سمتش خم شد.از اون بالا نگاهی به ارتفاع زیر پاهاش انداخت.از ارتفاع میترسید اما گاهی با خودش فکر میکرد که ممکنه روزی به این ترس غلبه کنه و از ارتفاع بلندی به پرواز در بیاد؟!
بیشتر به سمت پل متمایل شد واین فکر رو خیلی غیر ممکن ندید!
بک- یااااااا بیا کناااررررر!!!!
متعجب خودش رو عقب کشید و به چهره ی دوست داشتنی ترین موجودی که میشناخت، خیره شد.لبخندی روی لبش نشست
سهون- چیه؟! میترسی خودمو پایین پرت کنم؟!
بک با کج خلقی نگاش کرد
بک- تو کم کار احمقانه انجام ندادی! باید حواسم بهت باشه!
و صورت سهون رو قاب کرد و دلخور گفت
بک- ببین چه بلایی سر صورت جذابت اوردی!
به شوخی گفت
سهون- اما احمقانه ترین کارم این بود که عاشقت شدم و تورو مال خودم کردم!!
عقب رفت و چشم غره ای نسارش کرد
بک- میخوای خودم پرتت کنم پایین؟!
سهون خندید و از لبه ی پل پایین اومد
سهون- در اصل باید به سرعت ازدواج میکردیم!! این ۵ سال فقط وقت رو هدر دادیم!!
نیمچه لبخندی گوشه ی لب دوست پسرش نشست.از همون لبخند هایی که سعی میکرد جلوش رو بگیره اما موفق نمیشد و همین هم سهون رو دیوونه تر میکرد
بک-ولی قول بده دیگه اینجا نیایم.حس خوبی بهم نمیده.دلم نمیخواد اسیب ببینی.
سهون نفسش رو اسوده بیرون داد. جلو رفت تا اون رو در اغوش بگیره اما مانع شد و یک قدمی عقب گذاشت.با خجالت نگاهی به اطراف انداخت و تقریبا زمزمه کرد
بک- کلی ادم اینجاست...
سهون هم متقابلا نگاهی به مردم اطراف پل که برای تفریح و قدم زدن اونجا بودن انداخت که چطور با کنجکاوی بهشون خیرن.هنوز هم رابطه ی عاشقانه بین دوتا پسر براشون جالب بود!!
بی تفاوت لبخندی زد
سهون-خب پس بریم خونه؟!
و منتظر جوابش نموند و بعد از گرفتن مچ دستش، اون رو تا ماشین که کنار اتوبان پارک بود، راهنمایی کرد.درب کنار راننده رو باز کرد و وقتی از خوب بودن جای بک مطمئن شد، ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد.
STAI LEGGENDO
«سناریو کیپاپ»
Fanfictionهر پارت یک وانشات📘 سناریو و وانشات های کوتاهی که ارزش فیکشن شدن دارن🗨️🩵 کپی از سناریو ها و نوشتن اون ها،به هر نوعی ممنوع🗝️ اینجا کاپل های مختلف،با هر ژانری میتونی پیدا کنی🪩 ❄️«کاپلی که ووت بیشتر میگیره، سناریو بیشتر ازش مینویسم.پس کاپل مورد...