«طوفان عشق»|تهجین

203 19 8
                                    

نگاشو از اسمون تیره که  منتظر جرقه ای بود برای باریدن گرفت و به اطراف دوخت

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

نگاشو از اسمون تیره که  منتظر جرقه ای بود برای باریدن گرفت و به اطراف دوخت.

مه غلظی که اطرافش رو در بر داشت، اجازه نمیداد تا ۱۰ متر دور تر رو ببینه.

کم کم داشت نگران میشد.باید دنبالش میرفت اما همچنان از واکنشش میترسید!

صدای خش خشی رو شنید و به سرعت چرخید.از دیدنش اون هم انقدر درمونده، از خودش عصبی شد.

روی عرشه ی کشتی ای که تقریبا در حال غرق شدن بود ایستاد و به اون که توی خشکی، روی تکه سنگی ایستاده بود چشم دوخت.

چهرش نشون از گریه و ناراحتی زیاد رو میداد.درست مثل هوا،...گرفته و تاریک!

تقریبا حس کرده بود که این نگاه و چهره، قرار نیست خوشحالش کنه پس با ناامیدی عقب گرد کرد و روی جعبه ای پوسیده نشست.

مدتی در سکوت گذشت که بلاخره صداش رو شنید

تهیونگ-چرا؟!

سوالی  نگاش کرد که ادامه داد

تهیونگ-چرا اینکارو باهام میکنی ناخدا؟!چرا میخوای به بازیم بدی؟!

جین- بازی؟! تو چرا فکر میکنی که دارم به بازیت میدم؟!

یک قدم جلو اومد و به اطراف اشاره کرد

تهیونگ- پس چرا حالا که توی این جزیره ی لعنتی گیر‌افتادیم داری این حرف و میزنی؟!

جین از کوره در رفت و با عصبانیت ایستاد

جین- دقیقا...چون اینجا گیر افتادیم!!اینکه گفتم دوستت دارم یعنی قصد دارم به بازیت بدم؟!! اونم دقیقا زمانی که چیزی برای از دست دادن ندارم؟!!! یکم عاقل باش تهیونگ!!

قطره اشکی از گوشه ی چشم تهیونگ سور خورد  که به سرعت پاکش کرد

تهیونگ- اما تو زن داری...بچه داری...در تمام این مدت...همش از اونا حرف میزدی...از زندگیت و خاطراتتون!!؟!

و بعد نگاهی به پایین تنه ی جین انداخت و ادامه داد

تهیونگ- ناخدا قبول کن...تو فقط مدت زیاد رو  توی دریا  گذروندی و از خانواده و زنت دور بودی.اگر به چیزی نیاز داری...فقط کافیه بگی اما اینکه با ابراز علاقه بخوای به بازیم بدی....

«سناریو کیپاپ»Onde histórias criam vida. Descubra agora