* part 1*

1.3K 113 16
                                    

Part 1

جیسونگ ویو :

بابا از صبح بود خونه نیومده بود و الان ساعت دو شب بود.. خونه اروم بود و صدایه دعوایی نمیومد..
چی میشد اگه منم تویه یه خانواده خوب بدنیا میومدم؟...

اگه پدرم باهام خوب رفتار میکرد چی میشد؟... از بچگی تا الان که ۱۹ سالمه تو خونه ای که همش دعوا بود بزرگ شدم و محبتی ندیدم... مادرم به دست پدرم کشته شد... من از خواهر کوچیک ترم که چهار سالش بود مراقبت میکنم...
.
.
_جیسویا بیا بخواب دیگه وقته خوابه
-اومم جیسونگی من خوابم نمیاد میخوام بازی کنمم( لحن بچگونه)
_ولی الان بابا میاد
جیسو تا اسم پدرو شنید زود زیر پتو قایم شد زود رفتم پیشش بغلش کردمو موهاشو نوازش کردم
_یاا جیسویا نباید بترسی من همیشه مراقبتم
-دوست دالم جیسونگیی
_منم دوست دارم کوچولو

تویه بغلم گرفتمش و اروم تکونش دادم بعد یه مدت خوابش برد. پتو رو روش کشیدم و به سمت اشپز خونه رفتم تا اب بخورم بعد بخوابم..
صدایه کلید رویه در اومد... پدر بود.. در باز شدو وارد شد.. دوباره عصبی بود... ازش بویه الکل میومد...
_آبا ( بابا به زبان کره ای)خوبی؟
-ساکت شو پسره هرزه...

این لقبی بود که بعد مرگ مادرم بهم داده بود.. میگفت چون شبیه مادرم هستم یه هرزه ام ..
دیگه به حرفاش عادت کرده بودم..
اومد جلو و روبرویه صورتم جوری که چشم تو چشم باشیم گفت :
-تورو باختم.. هه هه هه( خنده)
_چی؟
-هیچی دیگه سر تو شرط بندی کردم و باختمت. تویه هرزه قراره زیر خوابه یه شیطان بشی..

ساکت موندمو چیزی نگفتم.. چیزی نمیتونستم بگم.. چیزی نداشتم که بگم... اون واقعا پدرم بود؟ منو از پرورشگاه نیاورده بود؟ چطور یه ادم میتونه با بچش همچین کاری کنه؟ داشتم به اینا فکر میکردم که دوباره صداش بلند شد
-اون یه شیطانه شیطان! هرزه کوچولومو به یه شیطان فروختم .. تازه گفت اگه ازت خوشش اومد بهم پولم میده.. به نفعته که زیرخواب خوبی برا اون شیطان باشی.. میدونی اون کیه؟ اون پادشاه مافیاهاس.. همه ازش میترسن.. اگه جونتو دوست داری بهتره به حرفش گوش بدی...
فردا هم میان دنبالت وسایلتو جم کن
_پس.. هق..پس.. هق جیسو چی میشه؟
-اون کوچولو هم قراره مثل تو بشه.. اما به موقعش اون هنوز به سن تو نرسیده

عمرا بزارم با خواهرم همچین کاری کنه.. یروز خواهرمو برمیدارمو از دست همتون فرار میکنم..
گریه کنان به سمت اتاق رفتم...جیسو بیدار بود..
اومد محکم تو بغلم..بغلش کردم و سعی کردم گریمو قایم کنم..
-جیسونگی قراره جایی بلی؟ من چی ها؟ من اینجا تنها بمونم؟من میتلسم... ( جیسونگی قراره جایی بری؟ من چی ها؟ من قراره اینجا بمونم؟ من میترسم )
-قراره یه سفر کوچولو برم زود برمیگردم و تورو هم با خودم میبرم.. اینجا جات امنه فرشته بیا بخوابیم...
-باشه
لالایی مورد علاقشو خوندم خوابش برد خودم هم کم کم به شهر خواب رفتم...
.
.
.
.
.
.
نویسنده ویو:

صبح زود جیسونگ با دادو فریاد پدرش از خواب بلند شد.. به زور پدرش وسایلشو جمع کرد.. البته وسایلش بیشتر از یه چمدون کوچیک نمیشد.. جیسونگ سالی یکبار لباس میخرید...

جیسو پولی که پدرش بعضی موقع ها بهش میداد رو به جیسونگ میداد تا جیسونگ براش جمع کنه و قایمکی به بیرون بره و برایه خواهر کوچیکترش لباس نو یا اسباب بازی بگیره... جیسونگ همیشه تو خونه بود مدرسه هم نمیرفت.. و وقتی بیرون میرفت مردم رو میدید چون عادت نداشت استرس شدیدی میگرفت زود کارشو انجام میداد میرفت تو خونه.الان که قرار بود از این خونه بره احساس نا امیدی میکرد دیگه حتا نمیتونست دلیل زندگیشو ببینه.. داشت از خواهرش دور میشد..

جیسونگ خواهرشو بغل کرده بود و نازش میکرد.. دو نفر با قدو قواره بلند و بزرگ اومدن جلوی دره اتاق تا جیسونگو ببرن.. جیسونگ از سرجاش بلند شد من ب سمت اونا رفت.. حتا نمیتونست مقاومت کنه..چون اگه مقاومت میکرد کاره خواهرش ساخته بود..
.
.
.
.
جیسونگ ویو
دونفر اومدن دنبالم تا منو ببرن منو با خوشون کشون کشون سمت در بردن پدرم که از همون اول نیشخند زده بود سمتم اومد و دستشو رو گونم نوازشوار کشید و اروم زمزمه کرد
-خدافظ هرزه کوچولو... امیدوارم خواسته هایه اربابتو براورده کنی..

جیسو گریه میکرد... منو کشون کشون بردن سوار ماشین کردن و راه افتادیم...
من بین اون دو نفر گیر کرده بودم... نصفه اونا هم نمیشدم... هق هقم کُله ماشینو برداشته بود..اون غولی که پیشم بود یه نگاه ترسناک بهم انداخت..بهتر بود ساکت شم و هیچی نگم چون خیلی ترسناک بودن...

سرمو انداختم پایین و به اینکه قراره چه اتفاقی بیوفته فکر کردم تا کم کم چشمام گرم شد و به شهر خواب رفتم...

سلام
اولین پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه..
اولین فیکمه نظرتونو برایه یه تازه کار بگید

A love that started with pain..🖤🔥 /..عشقی که با درد شروع شد Where stories live. Discover now