*part 23*

344 55 21
                                    

23


نویسنده ویو:

در رو بست و به فلیکس کمک کرد تا رویه تخت بشینه.. ناراحت بود.. هم از اینکه عشق دوست صمیمیش مرده و هم از اینکه عشقش خودش رو مقصر این موضوع میدونست...

جفت فلیکس رویه تخت نشست و با یک دستش دست فلیکس رو گرفت و با دست دیگه اش اشک هایه رویه گونه اش رو پاک میکرد..

×گریه نکن عزیزم.. حیف نیست که چشمایه خوشگلت اینطوری سرخ بشن؟ هوم؟ گریه نکن فدات بشم..

÷هق.هیونجین.من نتونستم. من نتونستم بهترین دوستم رو نجات بدم.. نتونستم نجاتش بدم.. جلویه چشمام کشتنش اما نتونستم کاری کنم هق.

×عزیزم . هرکسی هم که جایه تو بود نمیتونست کاری کنه. تو خودت هم گروگان بودی و دستو پاهات بسته بود چطور میتونستی کمکش کنی هوم؟ هیچی تقصیر تو نیست. تو سعی خودت رو کردی پس انقد خودت رو سرزنش نکن.

سرش رو تویه گردن هیونجین برد و اشک میریخت.

÷نه هیونجین.. تو. تو نمیدونی که ما چی کشیدیم. تو نمیدونی من چی کشیدم. تو نمیدونی جیسونگ چی کشید. اونا. هق هرروز بهمون تجاوز میکردن.هق هیونجین اون هر روز میله داغ رو میزاشت رویه بدنم و من از درد فقط اشک میریختم.. هق

خودش رو محکم تر به هیونجین فشرد و بلند بلند گریه میکرد و بین هق هق هاش حرف میزد

÷هقق هیون اون جیسونگ رو مثل یه کیسه بوکس میزدد.. جیسونگ غرق خون شده بودد. هقق سعی کردم برم پیشش و نزارم بزنتش اما نزاشتت اون عوضی نزاشتت. اون سرم رو محکم گرفته بود که مردن بهترین دوستم رو ببینمم هقق

÷جیسونگ وقتی چاقو خورد با لبخند بهم نگاه کرد و زیر لب گف همتون رو دوست دارم و چشماش رو بستتت.. هیون اون جلو چشمام مردد. رفتم سمتش سعی کردم یه کاری کنم اما اون نفس نمیکشیددد. نفس نمیکشیددد

÷جیسونگی که هرموقع ناراحت بودم بغلم میکرد حالا تو بغلم مرده بوددد.. هیونجین خیلی بد بودد من واقعا نمیتونم جیسونگ غرق خون رو از ذهنم بیرون کنمم..

نگران بود. نگران حال فلیکس بود.. باید راضیش میکرد تا بره پیشه یک روان پزشک.. نمیخواست اون هم مثل مینهو عشقش رو از دست بده..

دستش رو تویه موهایه فلیکس برد و اروم نوازشش کرد

÷هیشش.. درکت میکنم عزیزم.. گریه کن. گریه کن تا خالی شی. هیچوقت غمت رو تو خودت نریز و گریه کن.. گریه کردن بهت حس سبکی میده..

بهش میگفت گریه کن اما با هر اشکش قلبش تیکه تیکه میشد..

رویه تخت دراز کشید و فلیکس رو تویه بغلش گرفت و سرش رو نوازش کرد.. فلیکس بعد از نیم ساعت گریه کردن تویه بغلش خوابیده بود.. با منظم شدن نفس هایه فلیکس فهمید که خوابش برده.. پتو رو روش کشید و به پیشونیش بوسه ای زد..

A love that started with pain..🖤🔥 /..عشقی که با درد شروع شد Donde viven las historias. Descúbrelo ahora