*part 3*

1.2K 108 4
                                    

Part 3

(این پارت شامل لحظاتی میباشد که شاید دوست نداشته باشید پس اگر نمیخواید برید پارت بعد❌🔞)
.
جیسونگ ویو:
.
.
با ابی که رویه صورتم ریخته شد بلند شدم.. بدنم درد میکرد..
هنوز تویه اون اتاق بودمو اون مرد روانی جلو روم داشت سیگار میکشید.. وقتی دید من بیدار شدم سمتم اومد...
+اومم پرنس از خواب بلند شدن؟

پوزخند ترسناکی روی لب داشت
دستامو باز کرد و براید استایل بغلم کرد و از اتاق بیرون رفتیم.. داشت سمت یه اتاق دیگه میرفت..
درو باز کرد و با چیزایی ک دیدم ارزویه مرگ کردم...
اون.. اون وسایل... نه نه امکان نداره...

به سمت تخت بردتم و دستو پامو به تخت بست هرچقد تقلا کردم نتونستم جلوشو بگیرم ...
شروع کرد به دراورد لباساش.. هق هقم بلند شد...
لباسشو کامل دراورد سمتم اومد...
+بهتره که زیاد مقاومت نکنی چون به ضرر خودته هرزه کوچولو...
سمتم اومد و لباسمو دراورد
_هقق خواهش میکنم.. هققققق نکن.. هق توروخدا... هق... جونه هرکی دوست داری... هققققق
+من کسیو دوست ندارم
_جیغ*نکننن عااا کمکک هققققق

یه چیزه گرد اورد و بازور تویه دهنم گزاشت .. مگه من سگم؟.. چرا اون چیز شبیه چیزی که به دهن سگا میبندن بود...
+این گگ کمک میکنه صداتو ببری
شروع کرد به مک زدن گردنم... گریه میکردم... کسی نیست که کمکم کنه
_هققق.هقق

دیکشو بدونه اینکه چیزی بگه واردم کرد .. احساس میکردم دارم پاره میشم... محکم ضربه میزد... دیگه نمیتونم تحمل کنم... شبیه جنازه شده بودم..
_هققق ..عاااییی...هقق.
از توم درومد دهنمو باز کرد دستو پاهامم باز کرد
_اخخ
+وقت ساک زدنه هرزه کوچولو

سرمو گرفت و بازور دیکشو وارد دهنم کرد...
عوق.. محکم سرمو به عقب جلو حرکت میداد.
+دندونات بهش نخوره عوضی
_عوق
یهو یه مایع غلیظی تویه دهنم ریختع شد
+همشو بخور
_عوق

همشو خوردم.. الانه که بالا بیارم... دیگه طاقت نداشتم.. چشمام سیاهی میرفت تلو تلو خوردم و سیاهی...
.
.
.
.
وقتی بلند شدم تویه اتاقی که توش میموندم بودم.. کله بدنم درد میکرد... عوضی. ازش متنفرم.. دیوونه ی روانی.. نمیتونستم از جام تکون بخورم.. شبیه مرده ها شده بودم.. در باز شدو اجوما اومد تو... من چرا دارم به اون زن میگم اجوما.. اون اولش باهام خوب رفتار کرد ولی بعد...

=بیا این لباس تمیز برو حموم
و رفت...
هق.. حالم از زندگی بهم میخوره..
با زور پاشدم لباسارو تو دستم گرفتم و به سمت حموم رفتم...

بعد اینکه از حموم اومدم بدنم به شدت میسوخت...
رویه تخت دراز کشیدم و خوابم برد
.
.
.
_هق.. هق.. نههه.. نکنن.. نههههه
از خواب پریدم.. اخیش یه خواب بود.. اون عوضی تویه خوابمم هست... ساعتو نگاه کردم تقریبا ساعت شیش و نیم بعد ظهر بود..

بلند شدم پنجره رو دیدم.. هوا داشت تاریک میشد.. بارون شدید بود...ارباب داشت با چندتا مرد حرف میزد... یکی از مردا سمتم برگشت و بهت چشمک زد...واد د فا...

اربابو دیدم که با چشمایه اتیشی نگاهم میکرد... بعد اینکه اون مردا رفتن ارباب اومد تویه عمارت...
بعد چند دقیقه در اتاق باز شد..

جوری سمت در برگشتم که نفهمیدم اون صدایه قُلنج گردنم بود یا شکستن ستون فقراتم..
+بیا اینجا عوضی...
ارباب از موهام گرفت و کشون کشون به سمت حیاط عمارت برد.. زیر بارون انداختتم یه گلد بهم زد ک پخش زمین شدم...
+الان سگ هام بهت یه درس حسابی میدن... تا یاد بگیری وقتی مشتری هایه من اینجا ان از پنجره نگاه نکنی... تو هرزه یه منی من... میخوای برا اونا ام هرزگی کنی؟؟؟؟ هه... هیچوقت ولت نمیکنم عوضی...

اون عوضی با پاهاش محکم به جایه زخم دیروز زد و به سمته یه قفس بزرگ رفت... دره قفسو باز کرد... با چیزی که دیدم خون تو رگام خشک شد... اونا.. اونا..
اون سگا به سمتم اومدنو شروع کردن به گاز گرفتن پاهام ...

دیگه جونی برام نمونده بود داشتم بیهوش میشدم که صداشو شنیدم...
+خوشگلا ولش کنیدو برید تو قفس...
اون وحشیا به سمت قفسشون رفتن... به سمتم اومد و منو انداخت رو کولش و به سمت اتاقم راه افتاد... محکم رویه تخت انداختتم و دیگه چیزی نفهمیدمو همچی سیاه شد...

امیدوارم خوشتون اومده باشه

A love that started with pain..🖤🔥 /..عشقی که با درد شروع شد Where stories live. Discover now