5
جیسونگ ویو:
از صبح که بلند شده بودم یه گوشه اتاق به دیوار تکیه داده بودم و زانوهامو بغل کرده بودم...
همینجوری چند ساعت به دیوار روبروم خیره شده بودم...متوجه گذر زمان نشدم.. بعد که بخودم اومدم بعد ظهر بود.. دوباره سرمو به دیوار تکیه دادم که یهو صدایه جیغو داد و کمک یه نفر همه جایه عمارت پیچید.. اون یه پسر بود.. ینی اونم داشتم میزدن؟ کاش میتونستیم از دست اینا راحت شیم.. اون پسر انقد جیغ زد و التماس کرد که کم کم صداش ضعیف شد و دیگه به گوش نرسید..
بعد چند دقیقه دره اتاق باز شد و هوانگ هیونجین با یه پسر تویه بغلش به اتاق اومد اونو رویه تخت گذاشت و رفت.. اون همون پسری بود ک داشت داد میزد؟
بنظر حالش خوب نمیومد به سمتش رفتم که وضعشو چک کنم.. تا دیدمش تو جام خشکم زد... اون.. اون.. فلیکسه... فلیکس اینجا چیکار میکرد. زود به سمتش رفتم بغلش کردم که اونم منو بغل کرد باهم گریه کردیم.. از بغلش درومدم بالشتو زیر سرش مرتب کردم. و موهاشو ناز کردم
_هق.. فلیکس .. تو.. این چه وضعیه؟کدومشون باهات اینکارو کرده؟
÷جیسونگااا دلم برات تنگ شده بود... هوانگ هیونجین عوضی اینکارو باهام کرد.. بابام منو بهش باخت.. من هی ازش فرار میکردم ولی امروز بلخره گیر افتادم...
راستی تو... تو.. همون سنجاب کوچولو ای؟
_اوم
÷هق.. هقق
بغلش کردم
_هیشش دیگه پیشه همیم مهم اینه...دیگه هیچوقت ولت نمیکنم.. بیا فعلا استراحت کن همه جات زخمیه
فلیکس دراز کشید و چشماشو بست منم کنارش دراز کشیدم و نازش کردم..این پسر چطور تونست همیچین چیزیو تحمل کنه..
خودمم کم کم چشمام گرم سد و به شهر خواب رفتم...
.
.
.
.
مینهو ویو:از صبح اون سنجابو ندیدم.. به اتاقش رفتم درو باز کردم که دیدم یکی پیشش دراز کشیده اروم به سمتشون رفتم..
اون بچه جوجه بود ک پیشه سنجابک دراز کشیده بود و سنجابک سفت بغل کرده..
به صورت جیسونگ نگاه کردم.. تمام اجزایه صورتشو بررسی کردم... اون چشمایه ستاره ایش.. اون بینی کوچیکش..لپایی که شبیه سنجاب میکردنش.. و در اخرم... لب هاش.. من بچه به این نازیو چطوری انقد کتک زدم تا کبود شه؟
به سمت اتاقم رفتم...یه حرفایه هیونجین که فکر میکنم میبینم درست میگه..
دارم حسایی یه اون سنجابک پیدا میکنم . .
من اون سنجابو چند ساله میشناسم.. چند سال روز بر نظر گرفتمش... یکار کردم که باباش اونو بهم ببازه... و الان که بدست اوردمش دارم این بلا رو سری میارم..
با این کاری که من باهاش کردم عمرا منو ببخشه..
انقد شکنجش میکنم که تسلیم شه و عاشقم شه..
وای این متیو خیلی رو مخمه
.
.
.
.
*چند روز بعد*
.
الان چند روز شده ک هیونجین و اون جوجه به عمارت ما اومدن... هیونجین هرشب اونو زیر خواب خودش میکنه و من سنجابکمو..
جیسونگ ازم متنفره..لباسمو پوشیدم و سر میز رفتم... به مینهی گفته بودم که از این به بعد جیسونگ و فلیکس هم با منو هیونجین غذا میخورن...
جیسونگ اومد صندلی بغلیم نشست
+بیا رو پاهام بشین
_ببخشید؟
+حرفمو دوبار تکرار نمیکنم
پاشد رویه پام نشست شروع کردم به غذا دادن بهش..
با نگاه کردن به هیونجین میشد فهمید که پشماش ریخته.بعد غذا یه بوسه به پیشونی جیسونگ زدم و هیونجین بازور فلیکسو بغل کرد و به شرکت رفتیم...
به سمت اتاقم رفتم
.
.
.
تقریبا ساعت ۹ شب بود باید میرفتم به هیونجین بگم بریم خونه... امروز عصابم واقعا خورد بود.. اون متیو با پسر عموش جکسون به شرکتم هی ضرر میزنن
+هیون پاشو بریم
×باشهبه سمت عمارت حرکت کردیم وقتی رسیدیم هیونجین رفت اون جوجه کوچولو رو برد اتاق خودش و منم به سمت اتاق جیسونگ رفتم...
.
.
.
.
جیسونگ ویو:هوانگ فلیکسو برد اتاقش و من هم رفتم یه گوشه نشستم که یهو در باز شد.. ارباب اومد منو بلند کرد و محکم رویه تخت انداخت...
شروع کرد وحشیانه بوسیدنم...همه جایه گردنمو محکم مک میزد که مطمعنا فردا کبوده کبود شه...
بلندم کرد رو زانو نشوندتم و همه دیکشو تو دهنم کرد داشتم عوق میزدم چشمام پره اشک بود.دیکشو از دهنم دراورد... و بعد منو انداخت رو تخت لباسامو
پاره کرد و لباسا یه خودشم دراورد
همه دیکشو یجا کرد توم و محکم ضربه میزد
.
.
فکنم یه ساعت شده که توم ضربه میزنه.. دیگه دارم از هوش میرم. کام شده بود ولی هنوز ضربه میزد..حس میکنم دارم جر میخورمازم بیرون دراورد
+میدونی تو خیلی خوشگلو خواستنی ای.. هر مردی با دیدنت تورو میخواد... ولی مشکل اینجاس تو برده منی و فقط برا من باید هرزگی کنی...
پس انقد میزنمت که کسی نخوادترفت سمت شلوارش و کمربندشو دراورد و یک ساعت شروع کرد به زدنم همه جام درد میکرد... از بدنم خون میچکید دیگه نمیتونستم تحمل کنم...دیگه بس کرد و نزد رفت لباسشو پوشید و رفت...نمیتونستم تحمل کنم همه جام درد میکنه... همه جام خونه... رویه زمین دراز کشیدم و بیهوش شدم...
ممنون میشم حمایتم کنید:)))
ESTÁS LEYENDO
A love that started with pain..🖤🔥 /..عشقی که با درد شروع شد
Poesía( تکمیل شده) جیسونگ پسری که پدرش تویه قمار سرش شرط بندی کرده بود و باخته بود. باید وسایلشو جم میکرد و به خونه یه اون غریبه میرفت... به گفته هایه پدرش اون قریبه خوده شیطانه.. اما کی میدونه شاید تویه اون خونه دوست بچگیش رو ببینه.. شاید تویه اون خونه...