اون قلمرو، به هیچ وجه شبیه چیزی که به یاد داشت نبود. از وقتی وارد سرزمین خودش شده بود از کنار روستاهای زیادی رد شده بود و تنها چیزی دیده بود، خونههای خرابه و متروکه بود. انگار که همه اون مردم همزمان غیب شدن. وقتی به پایتخت رسید، وضعیت حتی ترسناکتر هم شد. به نظر میاومد جنگل طلسم شده، از جنوب تا مرکز سرزمینش پیشروی کرده. خونهها و حتی درختها سر جاهاشون بودن، اما تمام اون شهر با بوتههای گل رز پر شده بود. حتی قصرش هم قابل شناسایی نبود. برجی که بخش شرقی اون قصر سفید رنگ بود تخریب شده بود و شاخههای رز از اونجا بیرون اومده بودن و کل اون شهر کوچیک رو از بین برده بودن!
به یاد میآورد که اون رزها چطور به وجود میان و این خشمش رو بیشتر میکرد. اون جادوگر غیر قابل کنترل شده بود و حالا مردمش داشتن میمردن. مردمی که اون هرکاری براشون میکرد! این جنون باید تموم میشد.
بعد از غروب به نقطهای رسیده بود که ورودی جنگل طلسم شده بود. حداقل هنوز مشخص بود که این جنگل لعنتی در واقع حدش کجا بوده. اهمیتی نداشت که الان دیگه شبه، اون از چند تا گرگ نمیترسید. علاوه بر اون، موقعی که اون زن قرمز پوش رهاش کرده بود کمانش رو هم بهش برگردونده بود. اما راجب تیرها مطمئن نبود، شبیه به تیرهای خودش نبودن.
اولین قدم رو که برداشت باعث به گوش رسیدن زمزمههای محوی اطرافش شد. "اون برگشته" ، "اعلیحضرت برگشته" ، "به جادوگر بگین اون برگشته" ، زمزمهها عجیب بودن، بار اول اون هیچ زمزمهای نشنیده بود. اصلا کی داشت راجب برگشتش حرف میزد؟
قدمهای بعدیاش رو سریعتر برداشت. اونقدری دور شد که دیگه اون زمزمهها رو نشنوه. بهش حس عجیبی میدادن و سرش داشت تیر میکشید، انگار که قبلا شنیده بودشون اما نمیدونست کی. با شنیدن صدای شکستن یه چوب سر جاش متوقف شد. اون روی چیزی پا نزاشته بود! کسی داشت تعقیبش میکرد؟ همزمان با دست بردن سمت کمانش چرخید و آماده شلیک شد. جسم سیاهی که داشت تعقیبش میکرد پشت یکی از درخت های پیر ایستاده بود و داشت بهش نگاه میکرد.
- بیا بیرون!
توی اون لحظه آرزو کرد که اون حرف رو نمیزد، هیولای شب واقعی بود. درست جلوش ایستاده بود و به نظر میاومد که آماده حمله کردن باشه. نباید وقتی میدونست تا چند دقيقه بعد از وارد شدنش به اون جنگل شب فرا میرسه وارد میشد. تیرش رو بدون هیچ فکری و از سر ترس رها کرد. تیر به گردن اون هیولا فرو رفت اما هیچ تاثیری نداشت. به نظر نمیاومد که اون هیولا با همچین چیزی شکست بخوره.
- لعنت بهش!
به جز فرار کردن راهی نداشت. بدون اسب امکان نداشت بتونه از اون هیولا جلو بزنه اما امیدوار بود بتونه ازش دور شه تا یه جایی مخفی شه. دلش برای دخترش تنگ شده بود ولی میدونست اون احتمالا دیگه حتی توی این دنیا نیست. نمیخواست قبل از گرفتن انتقامش بمیره و حالا به نظر میاومد نباید چندان امیدوار باشه. اگه توی راه اصلی میموند شانسش کمتر بود پس مجبور شد به سمت جنگل بدوه. صدای حرکت هیولا رو پشت سرش میشنید و باعث میشد اعماق قلبش از تک تک کسایی که بهشون خندیده بود و گفته بود که هیولایی وجود نداره معذرت خواهی کنه. اون هیولا وجود داشت و واقعا هم عصبانی به نظر میاومد!
YOU ARE READING
Beauty Hunter And The Beast
Historical Fictionجادو، چیز عجیبیِ و عشق حتی از اون هم عجیبتره! جادویی که میتونه دو شخصیت کاملا متفاوت رو به هم مربوط کنه! و عشقی که میتونه باعث بشه اونا جادو رو زیر سوال ببرن! کدوم قراره پیروز بشه؟ پادشاهی که تاجش رو رها کرده یا جادوگری که قلبش رو فدا کرده کی می...