با شنیدن صدای پاهایی که از پلهها پایین میاومدن، تیر طلایی رنگ رو کنار صندلیش مخفی کرد و نگاهش رو به رز سفیدش دوخت. الان خیلی وقت بود که زمستون از این سرزمین نرفته بود و اون ظاهرا سرما براش مهم نبود. جلوی جادوگر پشت به شومینه ایستاد و منظره رو به روی جادوگر باعث شد که بیشتر روی صندلیش لم بده و به اون مجسمه زیبایی نگاه کنه. خاطراتِ منظرهای شبیه به این باعث شده بود تمام این سال ها رو دووم بیاره، بدون دیوونه شدن!
- میشه بگی چطور من رو میشناسی؟
- من قلبم رو بهت دادم!
صادقانه جواب داد. اینطور نبود که دروغ بگه، اما از عمد چیزی رو گفت که اون دروغگوی زیبا انتظارش رو نداشته باشه. اگه اون میخواست باهاش بازی کنه، عمر چندصد ساله جادوگر اون رو صبورتر از این حرفا کرده بود. اما جواب جادوگر به مزاق مجسمه رو به روش خوش نیومد، چطور میتونست همچین چیزی رو بگه؟
- عاشقم بودی؟
سوال جالبی بود! کاش میدونست کی داره این سوال رو میپرسه تا جواب دلخواه همون شخص رو بهش بده. اعلیحضرتش؟ یا رز سفیدش؟
- تو مجبور بودی پیشم بمونی!
رز سفیدش انقدر بی رحم نبود که خودش رو ازش دریق کنه. اگه حتی یک درصد احتمال داشت که شخص رو به روش رز سفیدش باشه، به اون احتمال میخندید و از بین میبردش. حتی مطمئن نبود شخص رو به روش دیگه اعلیحضرتش باشه. بعد از تمام سالهایی که عمر کرده بود، تنها چیزی که هر روز بهش یادآوری میشد این بود، زمان هرکسی رو عوض میکنه.
- چرا مجبور بودم؟
- اول به خاطر مردمت... اما بعدش خودت خواستی که بمونی!
- چرا باید بخوام زندانی یه جادوگر بمونم؟
این سوالی بود که برای شنیدنش از دهن شخص رو به روش اینطور با کلمات بازی میکرد. فقط یه لغزش بین دروغهایی که اون زیبای دوست داشتنی داشت بهش میگفت. تکیهاش رو از صندلیش گرفت. دستاش رو روی پهلوهای مجسمه رو به روش گذاشت و اون رو جلو کشید. انقدری که دستاش کاملا دور بدن ظریفش حلقه شه و صورتش زیر قفسه سینهاش فرو رفته باشه. نفس عمیقی از عطر گمشدهاش کشید و گذاشت خرگوش لرزون بین بازوهاش همزمان با دیدن تیر طلایی رنگ، صدای جادوگر رو هم بشنوه!
- من هیچوقت نگفتم که یه جادوگرم!
- کریس...
- و مطمئنم هیچوقت اسمم رو هم نگفتم!
در مقابل لحن ترسیدهای که صداش کرده بود با جدیت و کمی عصبانیت گفت و بعد از جدا کردن صورتش، وقتی که نوبت دستاش شد برای چند لحظه مکث کرد. به نظر میاومد چیزی روی پهلوی رز سفیدش باشه و وقتی از نزدیک و همراه شعلههای آتیش به بدن زیر اون پارچه سفید نگاه می کرد، کبودی ها و زخم هایی به سختی دیده میشدن که مطمئن بود قبلا روی بدن اون الهه نبودن.
YOU ARE READING
Beauty Hunter And The Beast
Historical Fictionجادو، چیز عجیبیِ و عشق حتی از اون هم عجیبتره! جادویی که میتونه دو شخصیت کاملا متفاوت رو به هم مربوط کنه! و عشقی که میتونه باعث بشه اونا جادو رو زیر سوال ببرن! کدوم قراره پیروز بشه؟ پادشاهی که تاجش رو رها کرده یا جادوگری که قلبش رو فدا کرده کی می...