Eighth part: Just like your father

68 21 39
                                    

فلش‌بک:

زندانی بودن، به خودی خود باعث بروز احساسات ناخوشایند می‌شد. اما اینکه زندانی جادوگری که از خودش رفتارهای غیرقابل پیش‌بینی نشون میده باشی، می‌تونست حتی بدتر باشه. روزهاش به کسالت‌آور ترین حالت ممکن می‌گذشت و باعث می‌شد به روزهای گذشته‌ای که توی قصر خودش داشت با حسرت فکر کنه.

تا هجده سالگیش اجازه خروج از قصر رو نداشت و این زیاد براش قابل توجه نبود. اون هرروز تیراندازی می‌کرد و همین باعث تبدیل شدنش به بهترین تیرانداز بین تمام سرزمین‌های اطراف بود. اما تا وقتی که یه شب یواشکی از قصر خارج شد!

صحنه‌هایی که می‌دید، چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه. با توجه به نقشه‌هایی که از کشورش می‌دید و محوطه قصرش، اون سرزمین باید حسابی سرسبز و غنی می‌بود. اما وقتی از قصر بیرون اومده بود، تنها چیزی که دیده می‌شد فقط و سایه‌های تاریک مرگ بود. حتی توی خیابون هم اجسادی بود که انگار برای هیچکس اهمیتی ندارن.

این، اون کشوری نبود که دلش می‌خواست بهش حکومت کنه. توی همون سن کم جلوی پدرش ایستاد. پدری که حتی بعد از شنیدن حرف‌های پسرش راجب وضعیت کشور و ناکارآمدی پدرش سعی کرده بود پسر خودش رو تبعید کنه. اون پسر از قصر رفت، اما با ارتشی از مردمی برگشت که از ظالم بودن پادشاهشون به ستوه اومده بودن.

اون تونست جای پدرش رو بگیره. اون رو تبعید کنه به خارج از سرزمین و شروع کنه به ساختن پادشاهیی که همیشه آرزوش رو داشت. همه چیز توی زندگیش خوب پیش می‌رفت. تا وقتی جنگ با سرزمین همسایه شروع شد و اون مجبور شد خودش رو با یه جادوگر از خود راضی که فقط به فکر گل‌هاش بود توی یه قصر زندانی کنه.

- اعلی‌حضرت می‌دونن که گاهی با صدای بلند فکر می‌کنن؟

- چی؟

با تعجب تکیه‌اش رو از صندلی مخصوص جادوگر گرفت و بهش نگاه کرد. امروز صبح بدون هیچ توجه‌ای به نگاه متعجب جادوگر با اخم به سمت صندلیش اومده بود بعد از تقلید کردن تمام حرکات جادوگر سعی کرده بود متوجه بشه زل زدن به آتیش توی همچین حالتی چه تاثیری روی زندگیش می‌زاره. ولی افکارش به هر سمتی رفته بودن، غیر از تمرکز روی صندلی و آتیش. جادوگر در حالی که داشت با لبخند گلبرگ‌های رز کنار پنجره رو لمس می‌کرد گفته بود و توجه پادشاه جوان رو از افکار جنگجویانش گرفته بود. اون واقعا داشت با صدای بلند فکر می‌کرد؟

- چقدرش رو شنیدی؟

- اونقدری که بدونم اعلی‌حضرت چقدر نسبت به استعداد تیراندازیشون مغرورن!

- اگه تو قصر خودم بودیم به جرم مزاحم خلوتم شدن می‌نداختمت سیاه چال!

برای اینکه خجالت‌زدگیش نسبت به افکار بلندش رو پنهان کنه گفت، دوباره روی صندلی لم داد و به آتیش نگاه کرد. اون جادوگر چرا همیشه این کار رو می‌کرد؟ کاملا حوصله سربر بود. اما برای چند ثانیه نگاهش به آتیش قفل شد و تونست یه لحظه کوتاه ببینه که اون آتیش رنگش سفید شده. نفسش رو با صدای بلند رها کرد و دوباره به زل زدنش به آتیش قرمز ادامه داد‌. از نظرش حالا دیگه انقدر با یه جادوگر زندگی کرده بود که توهم هم می‌زد.

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now