Eighteenth part: First kiss for last time

59 14 91
                                    

فلش‌بک:

- چرا هنوز بیداری؟

     با صدایی که از پشت سرش شنید، بدون اینکه نگاهش رو از آتیش شومینه جدا کنه دستاش رو از دور زانو‌هاش جدا کرد و بغل کردن خودش رو به بعدا موکول کرد. پاهاش رو دراز کرد و با تکیه دادن دستاش به عقب نفسش رو آه مانند بیرون داد.

- این اواخر... خوابیدن برام سخت شده. خواب‌های دیوانه‌وار می‌بینم!

- چیزی ذهن اعلی‌حضرت رو مشغول کرده؟

    بالاخره نگاهش رو از آتیش جدا کرد به جادوگری که کنارش نشسته بود داد. همون لبخند همیشگی، اما دیگه احمقانه نبود. خیلی وقت بود که دیگه احمقانه نبود! به صورتش می‌اومد، حتی اون رو دلربا می‌کرد! دلربا؟

- چرا چند وقت یه بار میری؟

    نمی‌تونست راجب افکار این مدتش باهاش حرف بزنه، می‌تونست؟ تصور این که راجب موج‌هایی که قلبش رو تکون می‌دادن به اون جادوگر بگه و ازش درخواست کنه کشتی‌ای باشه که تعادل رو توی اون دریا حفظ می‌کنه سخت بود. حتی سخت‌تر از خیره شدن به نیم رخش در حالی که آتیش شومینه چشماش رو به زیباترین حالت ممکن رسونده بود. همیشه به خاطر این موضوع از جادوگرها متنفر بود. اونا مجبور بودن انقد زیبا باشن؟

- چون یه جادوگرم. مردم بهم نیاز دارن!

- چطوری؟

    کاملا به طرف جادوگر چرخید. دوباره زانوهاش رو بغل کرد و کنجکاو پرسید. این باعث خوشحالی جادوگر بود. کسی که اوایل از جادو می‌ترسید، حالا داشت کنجکاوی می‌کرد. خوشحال بود که چنین اثری روی رز سفیدش گذاشته و راجب اینکه بتونه احساساتش رو از کنجکاوی به چیز دیگه‌ای تبدیل کنه خیالبافی می‌کرد.

- وقتی که به کمک نیاز دارن من بهشون جادو می‌دم.

- مثل کاری که برای من کردی. تو... کارهای خوب انجام میدی؟

- بله... اعلی‌حضرت!

    با تکخندی جواب اون لحن مشکوک رو داد و بار دیگه ذهن رز سفیدش رو مشغول کرد. چرا همیشه "اعلی‌حضرت" بود؟ قبلا لقب‌های دیگه‌ای هم شنیده بود، اما جادوگر بیشتر اوقات اون رو با این عنوان صدا می‌کرد. باید ازش می‌خواست که جور دیگه‌‌ای صداش کنه؟ انقدر صمیمی بودند؟

- مثل چی؟

   دوباره از جادوگر پرسید و چونه‌اش رو به زانوهاش تکیه داد. جادوگر بعد از نیم نگاهی با لبخند، کاملا به طرفش برگشت و تار مویی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زد.

- خیلی وقت پیش، یه قهرمان ازم درخواست کمک کرد. اهل یه سرزمین خیلی دور از اینجا بود.

    نگاهش رو پایین انداخته بود و با یادآوری اون شخص اخماش رو توی هم فرو برده بود. راجب اون، خیلی خوش‌خیال بود. حتی مطمئن نبود این که داره اینطوری راجبش صحبت می‌کنه درست باشه. قهرمان خطاب کردنش اشتباه به نظر می‌اومد.

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now