بدون ایجاد سر و صدایی خودش رو پشت میخونه متروکه کشید و بدنش رو توی سایه کمرنگ کوچه مخفی کرد. قفسه سینهاش داشت به شدت بالا و پایین میشد و مشتش دور خنجرش، هر لحظه محکمتر.
روتین همیشگیش که شامل قدم زدن توی شهر و معمولا رفتن به کتابخونه بود، این بار به طرز عجیبی داشت باعث مرگش میشد. انتظار نداشت وقتی پاش رو توی شهر میزاره به جای بوتههای رز همیشگی، هیولای شب رو در حال پرسه زدن اونجا ببینه!
برفی که مثل چند سال اخیر به آرومی میبارید و هیچ وقت متوقف نمیشد، با یه رعد و برق ناگهانی شدت گرفته بود و اون در حال حاظر بیشتر از خودش، نگران جادوگری بود که ثبات این شرایط نشونه سلامتیش بود.
هیولا فقط شبها میتونست از پس قدرت جادوگر بربیاد و محدودهاش فقط به جنگل طلسم شده ختم میشد. صدای قدمهاش روی برف که داشت نزدیکتر میشد رو میشنید اما نمیدونست میتونه فقط با یه خنجر از پسش بر بیاد یا نه. خب، مطمئنا نمیتونست!
پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد و بعد از باز کردنشون به آرومی به لبه دیوار نزدیک شد. همزمان با برخورد شونهاش به دیوار یکی از آجرهای قدیمی تکون خورد و با صداش توجه هیولایی که پشتش به سمت اون بچه آهو بود رو دزدید.
مطمئن نبود سرعتش توی دوباره مخفی شدن چقدر خوب بوده. دیگه نمیتونست صدایی بشنوه. یه بار دیگه به لبه دیوار نزدیک شد اما قبل از اینکه دندونای اون هیولا صورتش رو پاره کنن موفق شد سرش رو عقب بکشه و با خنجرش به چشم اون هیولا ضربه بزنه.
بدون چشم برداشتن ازش قدمهای لرزونش رو به سمت انتهای کوچه کشوند و با برخورد کمرش به دیوار سنگی متوقف شد. صدای نفسهای نامنظم و ترسیدهاش و غرشهای عصبانی و دردناک هیولا تنها چیزی بودن که سکوت شهر متروکه رو میشکوندن. اون هیولا سعی داشت با ضربه زدن خنجر رو از چشمش در بیاره، اما نتیجه اش فقط بیشتر فرو رفتنش بود. ظاهرا بیخیال شده بود، چون با نشون دادن دندونهاش عصبانیتر از همیشه داشت به سمت اون بچه آهو میرفت.
دیگه هیچ امیدی براش نمونده بود. حتی خنجرشهم از دست رفته بود و توی اون بنبست هیچ راه فراری نداشت. بدنش رو سر داد و روی زمین نشست، حتی داشت به واکنش اطرافیانش بعد از مرگش فکر میکرد. اونی که قرار بود مدت بیشتری بالای قبرش وایسه، "ریسی" بود. از این بابت مطمئن بود! چند قطره خونی که روی صورتش پاشید، رسما باعث خداحافظی کردنش با تمام زندگیش شد.
- باور کن اعلیحضرت... اگه بهش نزدیک بشی جایگاهت به هیچجام نیست!
وقتی چشمهاش رو باز کرد هیولا پشتش به اون بود، قطرات خون در حال ریختن روی زمین بودن و شکاف عمیقی که روی کتف اون هیولا بود نشون میداد اون ضربه چقدر جدی بوده! هیولا با بیشتر نشون دادن دندونهاش و غرش آرومی بدون گرفت چشمش از ضاربش از کوچه بیرون رفت و به اون دونفر فرصت نفس کشیدن داد.
YOU ARE READING
Beauty Hunter And The Beast
Historical Fictionجادو، چیز عجیبیِ و عشق حتی از اون هم عجیبتره! جادویی که میتونه دو شخصیت کاملا متفاوت رو به هم مربوط کنه! و عشقی که میتونه باعث بشه اونا جادو رو زیر سوال ببرن! کدوم قراره پیروز بشه؟ پادشاهی که تاجش رو رها کرده یا جادوگری که قلبش رو فدا کرده کی می...