Eleventh part: Siren who drowned

62 20 76
                                    

یک بوسه؟ اون جادوگر رقت انگیز، بین اون شعله های آتیش بهش یه بوسه داده بود؟ درست چند دقیقه بعد از اینکه داشت فکر می‌کرد چطور باید از شر اون جادوگر خلاص شه؟ اون اولین بوسه‌اش رو اینطوری ازش گرفته بود؟

- با وجود خون کثیفش چطور جرئت می‌کنه؟

     نمی‌تونست بعد از اتفاق دیروز دوباره با اون جادوگر رو به رو بشه. نه تا وقتی چیزی پیدا می‌کرد که حداقل یکم از آتیش توی قلبش رو خاموش کنه. کمانش رو برداشت و بعد از پوشیدن شنلش پشت در اتاق ایستاد تا بازش کنه اما قبل از این که اینکار رو انجام بده تقه‌ای به در خورد.

- لعنت بهش... چرا دست از سرم بر نمی‌داره؟

    کلاه شنل رو پایین‌تر کشید تا چشم‌هاش معلوم نباشه و بعد از یه نفس عمیق که برای کنترل دستاش بود و جلوشون رو می‌گرفت تا یکی از تیر ها رو توی سینه اون جادوگر فرو نکنه در رو باز کرد. خب، یه جورایی ته قلبش ناامید شده بود که اون جادوگر پشت در نیست اما نمی‌دونست چرا ناامید شده!

- پس واقعا برگشتی؟ کجا بودی؟ منو فراموش کرده بودی؟

     هیچ ایده‌ای نداشت پسر رو به روش کیه. اما اون پسر واقعا زیبا بود! حتی صداش هم بهش حس شناور بودن می‌داد. معشوقه اون جادوگر بود؟ مگه کسی می‌تونست عاشق اون جادوگر بشه؟ اونم یه زندانی بود؟

- تو... کی هستی؟

     پرسید و بعد از انداختن کلاهش روی شونه‌هاش تونست چشم‌های اشکی پسر رو به روش ببینه. اون بچه می‌خواست گریه کنه چون نمی‌شناختش؟ اون دیگه کی بود؟ و به چه دلیل کوفتی‌ای یهویی بغلش کرده بود و اونطور محکم فشارش می‌داد؟

- پس واقعا حافظه‌ات رو از دست دادی!

     اون پسر بعد از این که متوجه شد با بغل کردنش داره اذیتش می‌کنه به آرومی ازش فاصله گرفت و معذب دستش رو پشت گردنش کشید. با خودش چه فکری کرده بود که اگر بغلش کنه می‌تونه کاری کنه یادش بیاد! کریس بهش گفته بود که حتی اون رو بوسیده!

- من لوهانم... واقعا منو یادت نمیاد؟

- بوی ماهی میدی!

       با دست راستش کمانش رو محکم بین انگشتاش فشار داد و با انگشت اشاره دست چپش سعی کرد جلوی اون بو رو بگیره. شبیه به یه آهو بود اما بوی ماهی می‌داد؟ اون بچه همین الان از صید ماهی برگشته بود؟

- قبلا عادت داشتی بگی دریا... به هیونی که اینجوری می‌گفتی!

     نگاهش رو از اون بچه بغض کرده و شوکه گرفت و به پشت سرش داد. بالاخره چند نفر که می‌شناخت و می‌تونست بهشون اعتماد کنه! کمانش رو رها کرد و با کنار زدن پسر جلوی در خودش رو سمت دوست قدیمیش کشوند و اون رو توی آغوشش گرفت. درسته که فقط چند ماه همدیگه رو می‌شناختن، اما دوستی بینشون خیلی عمیق بود‌. بکهیون توی اون جنگ خیلی بهش کمک کرده بود!

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now