فلشبک:
خورشید دیگه کمکم داشت مایل به غرب میتابید. میدون جنگ چند ساعت پیش تبدیل به یه باغ رز شده بود و این پادشاه جوان رو به فکر فرو میبرد. اون هنوز باید توی قصر اون جادوگر میموند؟
- به چی فکر میکنی اعلیحضرت؟
صدای جادوگر اون رو از افکارش بیرون کشید. ظاهرا وسواس عجیبی نسبت به گل های رز داشت. با این که دیوارهای قصرش هم پر بودن از رزهای قرمز، اما بازم جلوی قصرش یه باغ رز بود. رزهایی که مثل یه هزارتوی کوچیک و کوتاه، کاملا مرتب کنار هم بودن و نور خورشید که حالا داشت کمکم نارنجی میشد زیباییشون رو چند برابر میکرد.
- انتظار نداشتم همیچین جایی زندگی کنی!
- منتظر چی بودی؟
- یه کلبه کوچیک و تاریک، یه دیگ معجون سازی و کلی ردای قدیمی!
- اگه بخوای میتونیم بریم یه جای اون شکلی!
- نه لطفا! اینجا بهم حس بهتری میده... من تا کی اینجا زندانیم؟
- تو زندانی نیستی سوهو!
موقع پرسیدن سوالش به حفاظ سنگی ایوان تکیه داده بود و دستهاش رو جلوی سینهاش به هم گره زده بود. هرچند اونجا براش از یه کلبه قدیمی بهتر بود، ولی حقیقت ماجرا رو عوض نمیکرد. اما وقتی جادوگر با اون لحن جوابش رو داد تکیهاش رو گرفت و نوک خنجرش رو زیر چونه جادوگر گذاشت و سرش رو بالاتر برد.
- وقتی دهنت رو برای حرف زدن باز میکنی، مواظب باش کی جلوت وایساده جادوگر... تو هیچوقت حق این رو نداری که من رو به اسم صدام کنی!
جادوگر بعد از این که خنجر پادشاه بدون تاج رو از دستش بیرون کشید، دست دیگهاش رو پشت کمرش قفل کرد و اون رو جلو کشید طوری که بدنهاشون به همدیگه بچسبه و حین اینکه خنجر رو روی گلوی مرد جوان میذاشت جلوی صورتش با نیشخند جواب داد.
- اما تو پادشاه من نیستی!
- پس حالا چی؟... میخوای من رو هم بکشی؟ یا چیزی که برای اولین بار گفتم توی سرته؟
جادوگر دست مرد جوان رو رها کرد و خنجرش رو بهش برگردوند. چیزی که توی نگاهش خونده بود واقعا براش ناراحت کننده بود. اون حاضر بود بمیره تا اینجا نباشه؟ اما جادوگر که هیچ آسیبی بهش نرسونده بود! این مقدار از نفرت نسبت به امثال اون از کجا میاومد؟ مگه اون همون پادشاهی نبود که با همه مردم سرزمینش به یه صورت برخورد میکرد؟
- این به بخش از قراردادمون بود اعلیحضرت! در ازای نجات مردمت تو باید اینجا بمونی. تو زندانی من نیستی... اما نمیتونی از محوطه این قصر بیرون بری چون این مردمت رو میکشه!
درسته، یه بخش از قرارداد بود. اما اون جادوگر نگفته بود که اون حتی نمیتونه قصرش رو ترک کنه. میگفت زندانی نیست اما بعدش بهش میگفت که نمیتونه بره؟ معنی واژه "زندانی" رو نمیدونست؟
YOU ARE READING
Beauty Hunter And The Beast
Historical Fictionجادو، چیز عجیبیِ و عشق حتی از اون هم عجیبتره! جادویی که میتونه دو شخصیت کاملا متفاوت رو به هم مربوط کنه! و عشقی که میتونه باعث بشه اونا جادو رو زیر سوال ببرن! کدوم قراره پیروز بشه؟ پادشاهی که تاجش رو رها کرده یا جادوگری که قلبش رو فدا کرده کی می...