Seventeenth part: Sleeping Beast

54 16 74
                                    

زمان، انگار داشت توی اون سرزمین عجیب‌تر از همیشه می‌گذشت. شبانه روز رو می‌دید، اما انگار بیشتر دقایق فرار کرده بودن تا اونا رو هرچقدر که می‌تونن کوتاه‌تر کنن. فکر می‌کرد کم‌تر از یک ساعته که مخفیانه وارد کتابخونه شخصی جادوگر شده اما خورشیدی که وسط آسمون می‌تابید این رو نقض می‌کرد.

   تمام کتاب‌ها رو دوباره خونده بود و حتی به خودش زحمت نداده بود که اونا رو جمع کنه. بین انبوه کتاب‌های باز شده نشسته بود و موهاش رو می‌کشید. اطلاعات زیادی توی سرش بودن، اما هیچ‌کدومشون به درد نمی‌خوردن. توی هیچکدوم حتی یک خط راجب این که چطور باید ارتباط یه جادوگر از جادوش رو از بین ببری نبود.

- نمی‌خوای بگی دنبال چی می‌گردی؟

    سرش از روی کتاب باز جلوش بالا آورد و به جادوگری که داشت با کنار زدن بقیه کتاب‌ها واسه نشستنش یه جا خالی می‌کرد نگاه کرد. طوری بیخیال داشت این کار رو انجام می‌داد انگار نه انگار که دیشب با پادشاه سرزمینش چه کاری انجام داده.

       بلافاصله بعد از اینکه جادوگر نشست و سرش رو بالا گرفت، خنجرش بالا آورد و جلوی چشم راستش نگه داشت. اما اون جادوگر حتی پلک هم نزد. در عوض یکی از همون لبخندهای احمقانه که پادشاه جوان رو عصبانی می‌کرد و باعث تیر کشیدن سرش می‌شد، به روش پاشید.

- کنجکاوم... ما هیچوقت قرار نیست این مرحله رو رد کنیم مگه نه؟

- من و تو، هیچوقت قرار نیست ما باشیم تا از چیزی رد بشیم!

    از جاش بلند شد و نگاه کلافه‌اش رو به جادوگری داد که داشت بدون بلند کردن سرش، با بالا دادن چشم‌هاش بهش نگاه می‌کرد. حتی این هم باعث به هم ریختن افکارش می‌شد. با این کار داشت خودش رو در حد یه پادشاه می‌دونست تا بهش بگه برای نگاه کردن بهت هیچوقت نیاز نیست سرم رو بالا بگیرم؟

- می‌بینی؟ این تنها رابطه ممکنه که من و تو، تحت هر شرایطی می‌تونیم داشته باشیم!

    بدنش رو خم کرد تا تقریبا هم‌ سطح اون جادوگر باشه اما همچنان نگاهش رو حفظ کرد. داشت تمام سرگیجه‌هاش رو سر اون خالی می‌کرد؟ شاید! اما به هر حال دلیل همشون هم همون جادوگر بود!

- تو همیشه پایین‌تر از منی! یه جادوگر هیچوقت نمی‌تونه توی سطح من قرار بگیره تا بتونه من و خودش رو "ما" خطاب کنه!

    توی سر جادوگر فقط یه چیز بود، یه خرگوش سفید عصبانی که داره هویج میجوه! حق داشت لبخند بزنه!ولی پادشاه جوان بدون نگاه دیگه به جادوگر قدم‌های عصبانیش رو سمت بیرون قصر کشید. طبق معمول فضای اونجا براش غیر قابل تنفس شده بود. با سرعت پله‌ها رو پایین اومد که باعث چند قدم اولی که روی برف‌های جلوی در برمی‌داره حالت دویدن داشته باشه‌‌. دستاش رو به کمرش زد و نفسش رو با بخاری که از بین لب‌هاش بیرون می‌اومد رها کرد.

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now