Seventh part: Old habits

82 23 26
                                    

بعد از فروپاشی روانی چند ساعت پیش، وقتی که بی سر و صدا از آغوش اون جادوگر بیرون اومده بود و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشته بود. هنوز جرات نکرده بود سرش رو بالا بیاره. اینکه هنوز با بالا آوردن سرش اون چوب خط ها رو ببینه می‌تونست بدون هیچ خاکی، زنده زنده دفنش کنه. اما چشم‌نمی‌خواستن قبول کنن دیگه خطی نیست. بدنش نمی‌تونست قبول کنه دیگه شکنجه‌ای نیست. تمام اون درد و ترس‌ها براش عادت شده بودن.

    همونجا به در تکیه داده بود و روی زمین نشسته بود. نمی‌تونست بخوابه. از خوابیدن نمی‌ترسید، اما یه چیزی آزارش می‌داد. جمله‌هایی که روی دیوار نوشته بود برای کی بودن؟ جادوگر؟ اما اون شبیه به ناجی ها نبود! اصلا چرا باید نجاتش می‌داد؟ مگه پیش یه جادوگر مثل خودش زندانی نبوده؟ چه فرقی داشت! هرچی بیشتر به اون ناجی فکر می‌کرد، قلب و مغزش به رقابتشون برای بیشتر درد کشیدن سرسختانه‌تر ادامه می‌دادن.

     اصلا شاید اون جادوگر راست می‌گفت. یه چیزی اشتباه بود. حالا که داشت عمیق تر فکر می‌کرد، خیلی چیزها رو به یاد نمی‌آورد. با شنیدن صدای پا روی زانو هاش ایستاد و از سوراخ کلید به رد شدن یه سایه از جلوی در نگاه کرد. جادوگر بود؟ داشت کجا می‌رفت؟

      با کم ترین سر و صدای ممکن در رو باز کرد و با فاصله، پشت سر اون جادوگر شروع به راه رفتن کرد. شاید می‌تونست چیزی پیدا کنه که باهاش اون رو بکشه. یه جادوی خاص، یا یه سلاح قوی! با چرخیدن جادوگر سمت راست به آرومی دنبالش رفت و بعد از مکثی که برای مطمئن شدن از این بود که جادوگر داره به راهش ادامه میده، پشت سرش رفت.

     جادوگر جلوی یه در ایستاد و بعد از نگاهی که به اطرافش انداخت و نتیجه‌اش قایم شدن الهه دروغگوش پشت ستون بود. وارد اتاق شد و در رو نیمه باز گذاشت. می‌شد نوری از داخل اون اتاق به بیرون می‌تابید رو راحت دید. چیز مهمی توی اون اتاق بود؟

    به آرومی بهش نزدیک شد و بعد از اینکه متوجه باز بودن پنجره و نبود جادوگر شد، وارد اتاق شد. اونجا اتاق یه نوزاد بود. آویز‌های شیشه‌ای خرگوش و گهواره چوبی قرمز رنگ که این رو می‌گفت. اون جادوگر یه بچه داشت؟ اما اونجا به نظر کمی خاک گرفته می‌اومد!

     وقتی به اندازه کافی به گهواره نزدیک شد، با انگشتاش به آرومی خرگوش شیشه‌ای رو لمس کرد و بعد از هل دادنش به ملودی آرومی که با تکون خورد اون آویز توی اتاق پخش می‌شد گوش داد.

- فکر نمی‌کردم اون یه پدر بوده باشه!

     وقتی خواست دستاش رو روی بدنه گهواره بزاره متوجه جسم براقی شد که حس می‌کرد سال هاست اون رو ندیده. خنجرش اینجا بود، چطوری؟ موقع فرار کردن از دست جادوگر فراموش کرده بود با خودش ببرتش؟ تلاش‌هاش برای به یادآوردن باعث درد بیشتر توی جسم و روحش شده بود. همونطور که خنجر رو با یه دستش گرفته بود، با دست دیگه قلبش رو فشرد و کمی رو به جلو خم شد.

Beauty Hunter And The Beast Where stories live. Discover now