کشتن ملکه؟ این یکی از چندیدن دلیلی بود که اون رز سفید برای کشتنش داشت؟ بالاخره اون پلههای نفرین شده رو تموم کرد. باید راجب این موضوع با رز سفیدش حرف میزد!
جلوی در اتاقش چند دقیقهای رو معطل کرد، قرار بود باز هم توی اون چشمها نگاه کنه؟ چشمهایی که دیگه مثل گذشته با ملایمت نبودن، بیش از حد زنگشون تیره بود. کافی بود جادوگر توی تیررسش باشه تا پر از نفرت و سیاهی بشن. حتی گاهی فکر میکرد شاید چشمهای معشوقش هیچوقت قهوهای نبودن، اون تاریکی باعث به درد اومدن قلبش میشد. هربار یکی از گلبرگهای جونش رو جدا میکرد و جادوگر بعد از سوختنشون به خاکستری که اون گل بهش تبدیل شده بود، درمونده و بدون هیچ چارهای نگاه میکرد.
دقیقا مطمئن نبود این بار قراره چه واکنشی بگیره، اما هرچی که بود ممکن بود یکی از نخهایی که اون پادشاه رو به سمت کشتنش هدایت میکرد ببره. پس بعد از تقه آرومی که به در زد وارد شد و به رز سفیدی نگاه کرد که خودش رو از پشت روی تخت انداخته بود و با پاهای آویزون به سقف نگاه میکرد.
- اجازه ندادم وارد شی!
- قبلا گفته بودم تو پادشاه من نیستی!
- از جونم چی میخوای جادوگر؟
- انتظار داری خیلی کلیشهای بگم جونت؟
بعد از بستن در به سمتش رفت و شبیه به اون روی تخت دراز کشید. یکی از چیزهایی که بعد از برگشتن اون رز سفید به قصر تا الان، واقعا جای خالی سینهاش رو به درد آورده بود میتونست فاصله گرفتن الانش باشه. طوری که انگار یه موجود کثیف بهش نزدیک شده با نیم نگاه عجیبی که بهش انداخته بود بدنش رو کنار کشیده بود تا فاصلهاشون رو بیشتر کنه و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
- از این که بخوای جونم رو بگیری ناامید شدم. همه چیز رو گرفتی به جز اون!
- معذرت میخوام!
- چی؟
ساعدش رو از روی چشماش برداشت و با تعجب به مرد کنارش نگاه کرد. اون الان معذرت خواهی کرده بود؟ شاید جادوگر خودش داشت میمرد و نیازی نبود که با خون کثیفش دستاش رو آلوده کنه! جادوگر نگاهش رو از سقف نقاشی شدهاش گرفت و به کسی که کنارش نیم خیز شده بود و یه جورایی روش خم شده بود نگاه کرد.
- معذرت میخوام که زندگیت رو خراب کردم!
واقعا متاسف بود، اما نمیشد گفت کاملا پشیمون بود. اون الهه با اومدنش باعث شده بود توی سینه خالیاش گرما رو حس کنه. جایی که همیشه درد میکرد و باعث شده بود هیچوقت نتونه بخوابه. جایی که میترسید اگه یه روز خراشش بده به جای خون، عفونت و تاریکی از زخمش سرازیر بشه. درسته که زندگیاش رو خراب کرده بود، اما با نزدیک بودن به تپش قلبش، به خودش زندگی داده بود. شاید مشکل از اون بود، شاید جادوگر حق زندگی کردن نداشت!
YOU ARE READING
Beauty Hunter And The Beast
Historical Fictionجادو، چیز عجیبیِ و عشق حتی از اون هم عجیبتره! جادویی که میتونه دو شخصیت کاملا متفاوت رو به هم مربوط کنه! و عشقی که میتونه باعث بشه اونا جادو رو زیر سوال ببرن! کدوم قراره پیروز بشه؟ پادشاهی که تاجش رو رها کرده یا جادوگری که قلبش رو فدا کرده کی می...